برگردان این نوشته را تقدیم میکنم به خاطرهی ماندگار: نفیسه ناصری(نسترن)، اشرف بهکیش، ویدا (لیلا) و پروین گلی آبکناری، نسرین آموزگار، شهلا کلاقوچی و زنان دیگری که در راه آزادی و برابری جسورانه رزمیدند و به خون تپیدند.
متن فوق، برگردان پیشگفتار ماریا پاشینگرMaria Pachinger نویسنده کتاب فمینیسم مارکسیستی و سوسیالیستی است:
sosialistische und marxistischer Feminismus . در این کتاب که ناشر آن گروه کاری مارکسیستی است، دیدگاههای فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست نظیر: کریستینه دلفی، هایدی هارتمن، فریگا هاوگ، ماریا روزا دالاکاسکا، نانسی هارستوک، میشله بارت، یوهانا برنر، مارتا.ا.گیمنز، معرفی و نقد و جمعبندی میشود.
در دو دهه گذشته با افول جنبش تودهای زنان و نهادینه شدن فزاینده آن در ساختارهای سرمایهداری مواجه بودهایم. در ظاهر چنین به نظر میرسد که برای جنبش آزادی زنان این امکان فراهم شده که به هدف نهایی خود دست یابد. از نگاه مارکسیستی اما واقعیت چیز دیگری است. بر اثر کارکردهای شیوهی تولید سرمایهداری و تهاجم نئولیبرالی، نابرابری زن و مرد در بسیاری از جنبهها افزایش چشمگیری داشته و برابری بین دو جنس به بنبست رسیده است. هدف این نوشتار، واکاوی نظرات فمینیستهایی است که بنیادهای سیستم سرمایهداری را به چالش گرفتهاند. از نظر من، فمینیست به زنان و مردانی اطلاق میشود که هدف آنها نفی سکسیسم و تبعیض علیه زنان بوده و خود نیز اکتیویست جنبش رهایی زنان باشند. البته باید در نظر داشت که دیدگاههای متفاوت و طیفهای گوناگونی از فمیسنیسم وجود دارد همانند: فمینیستهای لیبرال، رادیکال و فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست.(1)
دیدگاههای فمینیستی ضد پدرسالاری و ضد سرمایهداری که در اینجا مطرح میشوند در اواخر دهه شصت توسط فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست تکامل پیدا کرد. البته اتفاقی نبود که تقریباً همگی این فمینیستها ساکنین آمریکای شمالی و اروپای غربی بوده و آثار اغلب آنها هم به زبان انگلیسی است. بیشتر آنها نیز متعلق به قشرهای میانی مزدبگیر در کشورهای امپریالیستی هستند، یعنی آن گروه از اقشار اجتماعی که امکان دستیابی به منابع لازم برای تحقیق، بررسی و طرح دیدگاههای نظری خود را دارند. هدف این نوشتار در گام نخست بررسی دعاوی این دیدگاهها دربارهی پدرسالاری و سرمایهداری است و سپس به استراتژیهای سیاسی برآمده از این نظرات خواهیم پرداخت. هر تحلیلی در این باره نیازمند بررسی رابطه سرمایهداری و ستم بر زنان و بهطور مشخص واکاوی رابطه بین طبقه و جنسیت است. در اینجا اما جنبههای اثباتی بحثهای هر کدام از این نظریهپردازان، شکل خاص و روش پاسخ هر یک از آنها به پرسشهایی که با آن درگیر بودهاند، مورد بررسی قرار میگیرد. این پژوهش البته تنها به طرح نظریهها دربارهی استثمار طبقاتی و ستم بر زنان محدود نیست بلکه میکوشد که به چشماندازهای سیاسی برای محو این ستمها هم توجه شود.
فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست: همنظری و تفاوتها**
نظریههای فمینیسم سوسیالیستی و مارکسیستی در اواخر دهه شصت تکامل یافت و به شکلگیری گرایشات معینی در دوره دوم جنبش فمینیستی منجر شد.(2) آنها به این خاطر از گرایشهای دیگر در جنبش زنان متمایز میشدند که در ریشهیابی ستم بر زنان، تاکید معینی بر سیستم سرمایهداری داشته و در مبارزه سیاسی نیز این نکته را در نظر میگرفتند. فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست هر دو به درجههای معینی تحت تاثیر مارکسیسم بودند. البته فمینیستهای سوسیالیست طیفی بودند از نظرات متفاوت درباره مارکسیسم، از منتقد آن گرفته تا بعضی از آنها که به نفی آن رسیدند. خیلی از آنها، مارکسیستها را به تقلیلگرایی دربارهی مساله جنسیتی متهم میکردند. فمینیستهای مارکسیست اما در جهت مثبت، تلاش میکردند که روش مارکسیستی را در بررسی مساله جدایی جنسیتها و نیز در طرح نظریههای خود، به کار بگیرند.(3 ) هر دو این دیدگاهها، نقطه مقابل و منتقد فمینیسم رادیکال در جنبش زنان بوده(4) و در فعالیتهای خود، چارچوبهای مشخصی از مبارزه علیه ستم جنسی و سیستم سرمایهداری را در نظر میگرفتند. اما بین این دو گرایش تمایزات معینی وجود داشت که تنها به عرصه تمایز نظری محدود نمیشد بلکه نتایج سیاسی ناشی از آن را نیز در بر میگرفت. همچنین باید توجه کرد که در جنبش ضد سرمایهداری زنان، فمینیستهای سوسیالیست موقعیت بهتری نسبت به فمینیستهای مارکسیست داشتند.
فمینیستهای سوسیالیست در در بررسیهای خود از ستم بر زنان، ضمن طرح تمایز طبقاتی، تاکید خاصی بر مناسبات جنسیتها دارند اما در دیدگاههای آنها تمایزات ناشی از استثمار شفاف نیست. اغلب آنها باور دارند که مناسبات جنسیتی نسبت به مناسبات طبقاتی اولویت داشته و دارد و یا دستِ کم هر دو این مناسبات همتراز هستند. این دیدگاه بیشتر به برداشت ذاتگرایانه از موقعیت زنان نزدیک است، یعنی درکی که اغلب شکاف طبقاتی در میان زنان را نادیده میگیرد. بسیاری از فمینیستهای سوسیالیست به نظریه پدرسالاری فمینیسم رادیکال، سمپاتی خاصی داشته و این نظریه را در دیدگاههای خود ادغام میکنند. همانند تئوری دو سیستمی برخی از سوسیالیست فمینیستها که بر وجود دو سیستم، سرمایهداری و پدرسالاری در کنار هم و تاثیرات متقابل این دو بر یکدیگر، تاکید خاصی دارند. هایدی هارتمن یکی از نمایندگان پیگیر این دیدگاه است. البته باید توجه کرد که منقدین این نظریه فقط فمینیستهای مارکسیست نیستند بلکه خیلی از فمینیستهای سوسیالیست هم با این نظریه اختلافهای جدی دارند (برای مثال میشله بارت، هارتمن را به اکونومیسم متهم میکرد) و در بین آنها کسانی هستند که تئوری تک سیستمی را نمایندگی میکنند. هارتمن، مارکسیسم را به اکونومیسم متهم میکند و معتقد است که این نظریه ستم بر زنان را کمتر مورد توجه قرار داده و به آن همانند پدیدههای ایدئولوژیک برخورد میکند. در این گرایش نظریههای دیگری نیز وجود دارد به طور مثال نظریهای که میشله بارت نماینده بارز آن است. او این اصل را پیش میکشد که ستم بر زنان بیشتر در جنبههای ایدئولوژیک نظم یافته است. بارت اما مارکسیسم را به این خاطر که اهمیت خاصی برای این ایدئولوژی در جامعه سرمایهداری قایل نیست، مورد انتقاد قرار میدهند. البته دیدگاههای دیگری هم وجود دارند همانند نظریههایی که در باره کارِ خانگی مطرح شدهاند که مشهورترین آنها نظریه ماریا روزا دالاکاستا است که معتقد به بازسازی تئوری اقتصاد مارکسیستی، در باره کارِ خانگی است به این مفهوم که کار خانگی، بخشی از سیستم سرمایهداری و کاری است همانند کارمزدی مولد.
فمینیستهای مارکسیست بر جدایی جنسیتی تاکید معینی دارند اما آن را از اجزا اساسی سیستم سرمایهداری نمیدانند و برعکس بر ستم طبقاتی به عنوان جز جداییناپذیر این سیستم تاکید میکنند. آنها ستم بر زنان را پدیدهای تاریخیـتجربی میدانند که به شکل بیواسطه با تولید سرمایهداری پیوند خورده است اما نه در سطح شناخت و بررسی و تحلیل این سیستم. فمینیستهای مارکسیست نظریه پدرسالاری سیستمی به این معنا که اساس کارکرد این سیستم مشابه سیستم استثمار سرمایهداری است را رد میکنند. از نظر آنها پدرسالاری میتواند وابسته و یا مستقل از سرمایهداری وجود داشته باشد. آنها ارزیابی مارکس از غیر مولد بودن کار خانگی را خطای او نمیانگارند بلکه غیر مولد بودن کار خانگی را محصول یک تحلیل ابژکتیو از سکسیسم مسلط میدانند. فمینیستهای مارکسیست معتقد هستند که طبقهبندی مارکس از جامعه سرمایهداری دچار کوری جنسیتی نیست بلکه این شیوه سرمایهداری است که ساختار اساسی آن به واسطه طبقهبندی بر اساس جنسیت معین نمیشود. به علاوه فمینیستهای مارکسیست اصل را بر برداشت ذاتگرایانه از موقعیت زنان قرار نمیدهند بلکه به روشنی طبقات و تمایزات طبقاتی میان زنان را مشاهده میکنند. ضمن آنکه معتقدند دیدگاه آنها در باره تحلیل طبقاتی و مناسبات جنسیتها نباید به درکهایی منجر شود که مبارزه طبقاتی را در تقابل با مبارزه برای رهایی زنان قرار دهد. آنها در حالی که طبقه کارگر را سوژه انقلابی برای سرنگونی سیستم سرمایهداری میدانند همواره بر ضرورت رابطه بین فمینیسم و مبارزه رهاییبخش ضد سرمایهداری تاکید میکنند.
تفاوتها و نتایج سیاسی دو دیدگاه
لیدا سارگنت معتقد است که: ”از نظر فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست، زنان در مبارزه علیه سرمایهداری بیشتر به عنوان ”زنان کارگر“ مطرح هستند، نه به طور عمومی زنان. آنها با نقش زنان در تجدید تولید و کار خانگی آغاز کرده و مفاهیمی را به کار میگیرند که بتواند به پیشرفت دیدگاه مارکسیستی در باره جایگاه زنان کمک نموده و طبقه بندی متناسب با آن را گسترش دهد. از منظر استراتژیک آنها معتقد به فعالیت در سازمانهای مختلط هستند ضمن آنکه خیلی از آنها با پروژههای مستقل زنان همکاری دارند. فمینیستهای سوسیالیست با فمینیستهای رادیکال توافق دارند که سیستم ستمی وجود دارد به نام پدرسالاری. آنها همچنین با فمینیستهای مارکسیست درباره ستم طبقاتی و موقعیت کارگران در آن همنظرند و تلاش میکنند که این دو دیدگاه را در یک نظریه تحلیلی واحد به هم متصل کنند. از نگاه استراتژیک آنها هم با سازمانهای ”مردانه“ چپ جدید همکاری میکنند و هم در سازمانهای مستقل زنان. فمینیستهای مارکسیست معتقدند که فمینیستـسوسیالیستها به اندازه کافی ماتریالیست نیستند و آنها را به کوری در برابر ستم طبقاتی و نقش طبقات در جنبش زنان متهم میکنند و در مقابل فمینیستهای سوسیالیست هم معتقدند که فمینیستـمارکسیستها بیش از حد اکونومیستاند.“(5)
در دوره دوم جنبش زنان، مناسبات فمینیستهای سوسیالیست با تئوری مارکسیستی نوسانات زیادی داشت. در بین آنها دیدگاههای متفاوتی درباره مارکسیسم وجود داشت. از دیدگاه انتقادی به مارکسیسم گرفته تا نفی عناصری از آن و حتا یک آنتیمارکسیسم سیستماتیک.(6) این نوع از آنتیمارکسیسم در دههی گذشته بیشتر به عنوان جریان پسامارکسیسم مطرح شده یعنی جریانی که کمتر به تکامل مارکسیسم و بیشتر به تجدید نظر در آن علاقهمند بوده است. جریان پسامارکسیسم خیلی زیاد تحت تاثیر افکار و نظریههای پسامدرن است. آنها همهی دیدگاهها و کوششهای سیستماتیکی را که از منظر تاریخی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی به توضیح ستم بر زنان میپردازند را به عنوان ”روایتهای کلان“ نفی میکنند. تاثیرات این دیدگاه بیشتر بر فمینیستهایی بوده که خود را فمینیستهای ماتریالیست میدانند. روزماری هنسی، کریس انگرام(7)، لیز فوگل(8)، دانا لندری، جرالد مک لین(9)، آنته کوهن و ماریا ولپه(10) همگی از جمله افراد گرایش فمینیستهای ماتریالیست هستند.(11)
افول فمینیستهای سوسیالیست در دههی 80 و 90
تردید در وجود واقعیتهای ابژکتیو مادی و پذیرش این دیدگاه که هر موضوع اجتماعی از طریق دیسکورس ساخته میشود، باعث شد که بخشی از فمینیستهای سوسیالیست از تئوریهای مارکسی فاصله بگیرند و یا آن را به کلی کنار بگذارند.(12) البته برای افول بخشهای دیگری از فمینیستهای سوسیالیست میتوان دلایل دیگری را نیز مد نظر داشت. از جمله آنهایی که در ابتدا مارکسیسم را به کوری جنسیتی و عدم درک از ستم بر زنان، متهم میکردند، خود در دهه هشتاد و بیشتر در دهه 90 به خاطر ناتوانی از درک گونههای متفاوت ستم و به ویژه ستم ”راسیستی“ با نقدهای آتشین مواجه شدند.(13) فروکش جنبش تودهای زنان در دهه 80 و انتقال فعالیتهای آنها از خیابان به دانشگاهها و نهادهای مختلف دولتی، نشانه دیگری از عقبگرد فمینیستهای سوسیالیست بود.
ابزاری شدن فمینیسم در سطوح متفاوت، نوعی ناهمگونی و عقبگرد در جنبش زنان ایجاد کرد که نتیجه آن یک سازماندهی درخود و از دست رفتن خیلی از دعاوی رادیکال جنبش بود. چنان که بسیاری از فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست، پیشنهاد همکاری با سیستم را پذیرفتند.(14) بهای سیاست ابزاری شدن فمینیسم، در کارکرد فمینیسم آکادمیک نمایان است. در آمریکا فمینیستها توانستند تا دهه 90 در 621 دانشگاه از سه هزار دانشگاه و کالج، رشته مطالعات جنسیت را ایجاد کنند. این برنامه که در دهه 70 آغاز شده بود، منجر به رشد انفجاری انتشارات در رابطه با زنان و تحقیقات جنسیتی شد. به زنان فمینیست در رسانههایی که خود پیشتر، آنها را رسانههای بازاری، سلطهگر و مردانه، میدانستند، مشاغل مهمی پیشنهاد میشد. همچنین از جانب موسسات انتشاراتی که بیشتر توسط فمینیستهای معتدل اداره میشد به زنان رادیکال فمینیست و نیز به فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست مدام پیشنهاد همکاری داده میشد تا جایی که کم کم این موسسات به پناهگاه آنها بدل شد.(16)
ادعا شد که این نوع رسانهها ابزاری هستند برای تحقق برنامه و رشد ایدههای فمینیستی که میتوانند حساسیت مردم در رابطه با مساله زنان و جنسیت را برانگیزند.(17) این عوامل باعث شد که فمینیسم در محدوده نرمها و تئوریهای آکادمیک درجا زده و رادیکالیسم آغازیناش را از دست بدهد. البته مساله زنان و جنسیت تا زمانی در دانشگاهها پذیرفته میشد که خود ایجادگر نرمهای دیگرآکادمیک باشند. به همین خاطر در خیلی از موارد، هدف اما امکاناتی شد که در حوزه آکادمیک وجود داشت. همه اینها زمینهای شد برای اینکه راه رسیدن به اهداف، گیریم ـکه رفرمیستی باشد و یا انقلابیـ از اساس تغییر کند؛ به همین خاطر اتفاقی نبود که فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیستی که مواضع رادیکال خود را حفظ کرده بودند، در دانشگاهها، اقلیت محدودی شدند که مدام در انزوا قرار داشتند.
امروزه صداهایی وجود دارد که از شکوفایی فمینیسم سوسیالیستی سخن میگوید. نانسی هولمستورن یکی از آنها است که کوشش میکند تعریفی عام از این دیدگاه را ارائه کند. از نظر او فمینیستهای سوسیالیست کسانی هستند که ستم بر زنان و جهتگیری جنسیتی را به طور سیستماتیک با طبقه، جنسیت، ”نژاد“ و قومیت، ادغام نموده و برای رهایی زنان تلاش میکنند. او ادعا میکند که در تحقیقات مسلط، فمینیستهای سوسیالیست از طریق تاریخدانان و پژوهشگران فمینیستـسوسیالیست تاثیرگذار هستند، به همین خاطر است که در حال حاضر سازمان ملی زنان NOW موقعیت طبقه و ”نژاد“ را بهتر از گذشته درک کرده و از جریان ERA ”اصلاح برابری حقوق“ که تنها از سقط جنین حرف میزند و بر زنان کارگر چشم فروبسته است، جلوتر است.(18)
به نظر من این ادعا درست نیست که فمینیستهای سوسیالیست، در دورهای که موج سوم فمینیسم نامیده میشود،(19) نقش خیلی مهمی داشتهاند.(20) آن هم در سکوت کامل فمینیستهای مارکسیست. برعکس به نظر میرسد که در دورهی کنونی دیدگاههای پسامدرن، پساساختارگرا و پسااستعماری که وجوه مشترکشان، تمایز، تمرکززدایی و ساختارشکنی است، در فضای آکادمیک، فرادستی دارند. در بخشهایی از چپ رادیکال، بحثها و نظرات زیادی دربارهی مناسبات جنسیتها در جریان است اما نمیتوان از ”شکوفایی“ تئوریهای فمینیسم سوسیالیستی سخن گفت.
فمینیستهای سوسیالیستـمارکسیست و طبقهی کارگر
فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست بیشتر در جاهایی که امکان یارگیری از جنبش زنان فراهم بود و اغلب هم در تشکلهای مستقل زنان، فعال بودهاند.(21) اکثریت آنها متعلق به قشرهای میانی و خردهبورژوازی بوده و از سطح بالایی از تحصیلات و مهارتهای شغلی برخوردار بودند. چنین ترکیب و فضایی زمینه را برای بحثهای تئوریک آماده میکند.(بر خلاف موقعیت زنان کارگر). عدم حضور و یا حضور محدود زنان کارگر در تشکلهای زنان، زمینه برای رشد گرایش فمینیسم مارکسیستی و افکاری که بیشتر بر موقعیت طبقه تاکید داشته باشند را تنگتر میکرد و این یک کاستی واقعی بود. عدم حضور تشکلهای زنان کارگر تنها به این دلیل نبود که تشکلهای سنتی طبقهی کارگر، مانع حضور آنها بودند. هنگامی که رابطه روشنی بین جنبش مستقل زنان و احزاب و اتحادیههای کارگری وجود نداشته باشد، نمیتوان انتظار داشت که افکار فمینیستیـمارکسیستی در میان آنها گسترش پیدا کند. برعکس با افول جنبش زنان در دهههای 70 و 80، زنان زیادی با حضور در احزاب و تشکلهای کارگری موقعیت بهتری پیدا کردند. درجه رشد آگاهی از یک طرف به ایجاد ساختارهایی مشروط است که زنان را در مبارزه برای سقط جنین، حق مهد کودک، علیه خشونت، آزار جنسی در محیط کار و… مورد حمایت قرار دهد و از طرف دیگر با مبارزات کارگری در جاهایی که زنان نقشهای مهمی دارند، همساز باشد. چنین بود نقش زنان در اعتصابات کارگری شهرهای ارویته واشپایر*** (Erwitte und Speyer) آلمان در سال 1976، اعتصابات فلز در بلژیک در سال 1983، در مبارزات کارگران بندر در دانمارک سال 1983 و اعتصابات معدن و اعتصابات عمومی 1986 در همین کشور و… که زنان نه تنها نقش برجستهای در این اعتراضات داشتند(22) بلکه توانستند همزمان مبارزهی موثری را علیه سکسیم مردان کارگر به پیش برند.
درجه رشد سازمانیابی زنان کارگر، متناسب با شرایط و سنتهای ویژه در هر کشور، متفاوت است. البته در آمریکا که سنت سازماندهی در آن نسبت به بریتانیا ضعیف است در دهه 70 تعداد زنان کارگر سازماندهی شده در اتحادیهها، افزایش پیدا کرد.(23) در دوره زمانی، بیست و پنج درصد زنان کارگر در اتحادیهها سازماندهی شده بودند. این تعداد در دهه 80 به 41 درصد رسید. البته باید در نظر داشت که این رشد، فقط نتیجه رشد آگاهی زنان کارگر نبود بلکه نتیجه از دست رفتن فزاینده شغلهای مردان، در صنایعی بود که با وجود درجه بالایی از سازماندهی اتحادیهای، اما اکثریت مردان کارگر این رشتههای صنعتی، فعال نبودند. یک پیشرفت مشخص در این زمینه تشکیل ائتلاف زنان کارگر CLUW در آمریکا است که مرکز گرد همآیی زنانِ خیلی از بخشهای صنعتی و خدماتی بوده و نزدیک به 18 هزار عضو داشت. اگرچه این ائتلاف را نه در پایه و نه در سطح رهبری، نمیتوان ائتلافی فمینیستیـسوسیالیستی یا مارکسیستی نامید اما حضور آنها و افکارشان در این تشکل نقش مهمی داشت. این یک واقعیت است که در شکلگیری فراکسیون درونی این ائتلاف، فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست نقش مهمی داشته و توانسته بودند زنان کارگر را که در اتحادیههای عادی و به زبان دیگر در اتحادیههای مسلط مردانه حضور نداشتند، به این ائتلاف جذب کنند. البته آنها به این درک رسیده بودند که اتحادیههای مسلط مردانه صرفاً همکار آنها علیه کارفرماها نیستند، بلکه پتانسیل مبارزه برای تحقق حقوق زنان را هم دارند. البته فراکسیون دیگری هم وجود داشت که اعضای آن غالباً از فعالین اتحادیهها بوده و در رهبری فراکسیون نقش مهمی داشتند. این فراکسیون معتقد بود که زنان تنها در صورتی میتوانند در اتحادیهها برای حقوقشان فعال باشند که در سطوح رهبری اتحادیهها حضور داشته باشند. اگرچه این فراکسیون مواضعاش را پیش برد اما این استراتژی دستاورد مهمی نداشت به جز آنکه اعضای ائتلاف مذکور تنها توانستند که درسطح پایه اتحادیهها حضور داشته باشند و یا در بهترین حالت در سطح رهبری محلی قرار بگیرند.
مرزهای فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست با فمینیسم رادیکال
طی دهه 70 و 80 فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست از دو سو تحت فشار بودند، از یک طرف از جانب چپ سازمانیافته و از طرف دیگر از جانب خواهران فمینیست در سازمانهای مستقل زنان. مارکسیستها و سوسیالیستها آنها را متهم میکردند که باعث انشعاب در طبقه کارگرشده و از این طریق به مبارزه طبقاتی پشت میکنند و از جانب فمینیستهای رادیکال نیز با این اتهام روبهرو میشدند که با دشمن اصلی یعنی مردان همساز شده و به زنان خیانت میکنند. بخش زیادی از نظرات فمینیسم رادیکال با مارکسیسم همساز نبوده و فمینیستهای رادیکال گاهی با مارکسیستها دشمنی میکردند. حالا فرصتی ایجاد شده بود که نشان دهند که چگونه زنان مورد سوء استفاده سوسیالیستها قرار گرفتهاند. این فقط همکاری با مردان و سازمانهای چپ نبود که برای فمینیسم رادیکال تابو شده بود، بلکه آنها حمایت مردان از جنبش زنان و یا به روایت خودشان حمایت ”سازمانهای مردانه“ از زنان را نیز به شدت نفی میکردند. این دیدگاهها باعث افزایش تفاوت فمینیستهای رادیکال با فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست شده و شکافهای بین آنها را عمیقتر میکرد. به طور مثال در سال 1979 یکی از نهادهای اتحادیهها در بریتانیا، راهپیمایی بزرگی برای حق سقط جنین را سازماندهی نموده و رهبری کرد. این حرکت مورد پشتیبانی اکثریت فمینیستهای سوسیالیست قرار گرفت و آن را یک پیروزی در همبستگی با زنان نامیدند اما فمینیستهای رادیکال تحت عنوان ”پذیرش قدرت مردانه“ این حرکت را نفی کردند.
جنبش زنان برای پیشبرد سیاستهایش فشارهای زیادی را تحمل کرد. از جمله تلاش برای تحقق وحدت خواستههای سیاسی و اقتصادی.(برابری حقوقی زنان و مردان، امکانات آموزشی برابر، احداث امکانات برای نگهداری از کودکان و… .) اما تحقق همه جانبهی این خواستهها در جامعه سرمایهداری و به تنهایی توسط زنان، امکانپذیر نیست. سرمایهداری بر تمامیت زندگی دنیوی زن/مرد سلطه دارد و نباید مبارزه را فقط به یک جبهه محدود کرد، بلکه در کنار مبارزهی اقتصادی در سطح تولید و درنبرد طبقاتی، همزمان باید علیه سکسیسم و جنبههای آشکار و نهان آن درزندگی روزمره و ساختارهای اجتماعی، مبارزه را تداوم داد. هاوگ این مبارزه را چنین تصویر میکند:
”مبارزه در تمامی کشورها در آغاز با مسائل بزرگ اجتماعی ناشی از تقسیم کار، مالکیت، استثمار و مناسبات سلطه، گره خورده بود. بسیاری از مبارزات خودانگیخته یا ضد دولتی بودند و یا اینکه جنبه فرهنگی داشتند. آنها مبارزه در اشکال قدیمی سیاست سوسیالیستی بوده که ضمن تخریب فرهنگ کهن، ایجادگر زمینه برای تحقق فرهنگ نوین شده بودند… . برای مثال آتشزدن کرستها هرگز آن گونه که رسانهها بر سر آن جنجال به راه انداختند، نبود بلکه در ارتباط با کمبود امکانات برای زنان در بازار کار و از این نظر سیاسی نیز بود. آرایش، لباس و همچنین کرست، سنبلهایی بودند واقعی که نمادهای زنانه در آنها برجسته میشد.“(28)
توافق بر اصل ضرورت مبارزه همزمان و هماهنگ، این پرسش جدلبرانگیز را پیش میکشد که مسئول اصلی ستم بر زنان سیستم سرمایهداری است یا مردان؟ بر اساس پاسخ به این پرسش است که میتوان دامنه و اشکال عملی مبارزه را معین کرد. توافق بر سر این نکته این پرسش را پیش میکشد که آیا زنان ”مستقل“ و به زبان دیگر جدا از کارگران، و سازمانهای چپ، به خواستههای خود خواهند رسید؟(29) و آیا سازمانهای ”مردانه“ میتوانند در حرکت و فعالیتهای سازمانهای مستقل زنان، شرکت کنند؟
فمینیستهای رادیکال دست آخر مردان را مسئول اصلی ستم بر زنان میدانند و همهی ساختارهای اقتصادی و سیاسی را مردانه در نظر میگیرند. این دیدگاه به عدم تمایز بین سازمانهای طبقهی سرمایهدار و سازمانهای طبقهی کارگر منتهی میشود. به عبارتی دیگر تمایز طبقاتی در تفاوت جنسیتی و نبرد طبقاتی در مبارزه جنسیتی منحل میشود. مبانی تئوریک این استراتژی را کته میلر و شولمات فریستونه، نمایندگی میکنند. آنها معتقدند که پیوند طبقاتی میان زنان، خیلی سستتر از پیوند طبقاتی میان مردان است و در نتیجه تعلق طبقاتی زنان در زیرمجموعهی تعلق جنسیتی آنها قرار دارد. زنان در درجه اول زن هستند و سپس در درجات دوم و سوم زنان کارگر و کارفرما. پیآمد این نظر این است که منافع زنی از طبقه کارگر و زنی از طبقه سرمایهدار به هم نزدیکتر است از منافع یک کارگر مرد و یک کارگر زن. سارگنت توضیح میدهد که فمینیسم رادیکال اصل را بر این اعتقاد گذاشته است که ستم بر زنان در صدر دیگر سامانههای ستم قرار دارد. آنها بر این نکته تاکید دارند که ابتدا تقسیم کار جنسیتی شکل گرفت و بعدتر تقسیم کار بر اساس طبقه و ”نژاد“. به نظر میرسد که از نظر استراتژیک این جریان معتقد به این است که محو ستم جنسیتی خود به محو همهی ستمهای دیگر میانجامد و زنان نیز پیگیرترین گروه انقلابی برای تحقق این استراتژی هستند. خیلی از آنها معتقدند که فعالیتهای آنها باید جدا از ستمگران مرد سازمان یابد. ”انتقاد فمینیستهای رادیکال به فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست این است که به پدیدهی پدر/مردسالاری و علل فیزیولوژیک که بخشی از درک پیشساخته شده در توجیه رفتار سکسیستی است، توجه نمیکنند.(30)
همین گونه بود که بستر مبارزه علیه پدرسالاری محدود شد به عرصههای ایدئولوژیکـفرهنگی. آنها با فعالیتهای دیدنی و جذاب علیه سکسیسم روزمره، ایدئولوژی خانواده و نقشهای جنسیتی ستمگرانه را محکوم میکردند. اتحاد با مردان علاقهمند به مبارزه علیه ستم بر زنان و یا به روایت آنها ”سازمانهای مردانه“، اما مورد غضب قرار میگرفت و به موازات آن اشکال نوین زندگی همراه با زنان تبلیغ میشد. این سبک از زندگی سیاسی که به آسانی از کنار زنان کارگر میگذشت، تزلزل دیدگاهی را نشان میداد که به منافع مشترک تمامی زنان باور داشت و این در شرایطی بود که خیلی از زنان شاغل، ستم در محل کار را واقعیتر، ملموستر و یا دست کم در فضایی بزرگتر از خانواده خود، تجربه میکردند.(31)
برخلاف فمینیسم رادیکال، فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست تلاش دارند، که کارکرد ستم جنسیتی در سیستم سرمایهداری را توضیح دهند. دشمن اصلی از نظر آنها سرمایهداری است. البته در نظرات گروهی از فمینیستهای سوسیالیست، در نقد سامانههای سلطه، علاوه بر سرمایهداری، اغلب، مردان هم مورد نقد قرار گرفته و محکوم میشوند. خواستههای مهم آنها عبارتند از: برابری دستمزد، برابری امکانات آموزشی، ایجاد امکانات برای نگهداری از کودکان، مبارزه علیه سکسیسم در محیط کار و در رسانهها، آزادی سقط جنین و رایگان بودن وسایل جلوگیری از بارداری. با وجودی که این خواستهها به خودی خود خواستههای فراسیستمی نیستند و از این نظر خواستههای اصلاحی محسوب میشوند اما در خیلی از عرصهها تحقق این خواستهها با مرزهای سیستم تصادم پیدا میکند. از نظر فریگا هاگ، طبقهبندی مبارزه رهاییبخش زنان از دیدگاه فمینیستهای سوسیالیست با صورتبندی فمینیسم اتونوم، متفاوت است. امید آنها برای دستیابی به برابری واقعی در چارچوب سیستم قابل درک نیست. به عبارت دیگر نمیتوان باور داشت که سیستمی که بتواند تمامیت کار خانگی، وسایل و امکانات نگهداری از کودکان را اجتماعی کند و تقسیم کارها را تغییر بنیادی دهد، یک سیستم سرمایهداری و تولید کالایی باشد. این سیستم هرچه باشد، از مرزهای سرمایهداری فراتر رفته است.
اغلب فمینیستهای سوسیالیست و مارکسیست طرحها و استراتژیهای تدریجی و امکانگرا را نمیپذیرند، چرا که خواستههای رهاییبخش زنان را در چارچوب سیستم محدود میکنند. به نظر آنها چشمانداز انقلابی را کسانی نمایندگی میکنند که بر ضرورت پیوند مبارزه برای آزادی زنان و مبارزه ضد سرمایهداری تاکید داشته باشند، به این دلیل که خواستههای روزمره و اصلاحی زنان با افقهایی فراسیستمی مرتبط هستند و باید از پیش روشن باشد که رهایی همه زنان، رهایی از استثمار هم هست که در سرمایهداری امکانپذیر نیست.
تمایزها با چپ رادیکال
تجربههای وجود سکسیسم در سازمانهای چپ و کوته نظری در رابطه با مساله زنان، نه تنها به جدایی خیلی از زنان از سازمانها و گروههای چپ و پیوستن آنها به سازمانهای مستقل زنان منجر شد، بلکه با یک تصفیه حساب قطعی درباره ساختارهای غیر دمکراتیک نیز همراه بود. البته نماد دشمن در اینجا سانترالیزم دموکراتیک بود و بدیل آن هم سازمانهای نوین زنان با ساختارهای از پایه و باز بود. ارزشهایی همانند ”خودـ تجربه کردن“، باهم بودن خواهرانه، برانگیختن لذتهای زندگی، دموکراسی از پایه و… با خطوط درشت نوشته میشد و ساختارهای سلسله مراتبی، متمرکز و دارای رهبری، نفی میشد. این اعتقاد رایج بود که تنها در تشکلهای مستقل زنان است که هر کس هر طور که بخواهد میتواند علیه ستم جنسی مبارزه کند، حتا اگر بر خلاف موضع اصلی آن تشکل باشد. این دیدگاه وجود ساختار در سازماندهی را نفی و یا محدود کرده و به اشکال سازمانیابی نوین ارجاع میداد.
این دیدگاه معتقد بود که از طریق روش خودـ تجربه کردن، باید حس خودـ ارزشیابی فرد تقویت شود. از درون تجربههای روزمره ”عادی“ با سکسیسم و ستم بر زنان است که مبنایی برای تحلیل از سیستم ستم بر زنان به دست میآید و زنان احساس میکنند که خود (و مشکلاتشان) را جدی بگیرند. همین گونه است که گروههای کوچک خودـ تجربهیابی میتوانند به خیلی از زنان راههای گریز از ناامنی و انزوا را نشان دهند و از این طریق است که طبیعت اجتماعی مشکلات شخصی برای آنها روشن میشود. در بستر چنین نارساییهایی است که آنها به شکل واقعی به ضرورت برپایی یک جنبش رهاییبخش زنان دست مییابند. شیلا روبت هامکه، که مدافع آتشین ساختارهای باز در تشکلهای جنبش زنان بود دربارهی تجربه عملی آن میگوید: تاکید خاص بر ”خودـ تجربه کردن“، میتواند باعث فشار خیلی زیادی بر زنان شود، چرا که آنها ناچارند فقط با اتکا به نیروی خود خواستن، تغییر لازم را ایجاد کنند. چنین راهبردی برای یک زندگی فردی آزادانه است و نمیتواند به سیاست اصلی فمینیستی بدل شده و جایگزینی برای جنبش آزادیبخش همه زنان باشد.(33)
حتا تحقق خواسته بدیلی چون ”ضد فرهنگ“ زنانه، اگر احتمالاً بتواند حس خودـ ارزشیابی خیلی از زنان را رشد دهد،(34) و به خواستهای برای مبارزه علیه سیستم مسلط بدل شود، اما در مدار پروژه توسعه یک خردهفرهنگ و گرایش رفرمیستی درجا زده و با سیستم سلطهای سازش میشود که در آن، خردهفرهنگ زن/مرد، غالب است. این گرایش هنگامی حادتر میشود که گروههای خردهفرهنگ با هیچ جنبش سیاسی رابطهای نداشته باشند. در این حالت است که خردهفرهنگها به جای این که ابزاری برای تحقق هدف مشخصی باشند، خود به هدف بدل میشوند و این اتفاقی است که در خیلی از جاها رخ داده و نتیجه آن هم شکاف بیشتر بین سیاست انقلابی و رفرمیستی است. انقلابیهای ذهنیگرا نیز در دورههایی که در انزوا و جدا از طبقه کارگر قرار دارند، به این سو کشش پیدا میکنند که در نوعی از خردهفرهنگ زندگی کنند. فقط تفاوت آنها این است که چنین شرایطی را راه حل ندانسته و وضعیت موقتی میدانند که در بستر آن ”میتوان با عقاید و عمل سیاسی، دوام آورد“.
مساله دموکراسی پایه موضوعی بود که در دهه 70 به جدلهای تند و تیزی میان چپها منجر شد. این طرح، هم حامیان پر شور و شوقی داشت به ویژه در جنبش زنان و هم مخالفین آتشین و بیشتر از همه در میان چپ رادیکال. کسانی دیگری هم بودند که خود طرح را فینفسه خوب میدانستند اما در امکان عملی شدن آن تردید داشتند. این دیدگاه بیشتر از جانب احزاب مختلف رفرمیستی نمایندگی میشد. مفهوم دموکراسی پایه این است که اعضای پایه درباره عمل سازمانی تصمیم میگیرد. یعنی همه افراد اگر بخواهند، میتوانند در پروسه تصمیمگیری یک سازمان مشارکت کنند. در اینجا شکل سازمانی خاصی وجود ندارد و همه از این حق برخوردارند و شرایط خیلی خوب و عادلانه به نظر میرسد. اما اگر زن/مرد برای عملی کردن یک طرح مشخص به طور مثال در جنبش زنان تلاش کنند و نتایج پروسه تحقق عملی شدن طرح را وارسی کنند، در پایان موضوع به شکل دیگری دیده میشود.
در سازمانهایی که بر مبنای دموکراسی پایه ”رهبری“ میشوند، همه حق دارند که در تصمیمات مشارکت کرده، توافقها را مشخص و عمل سازمانی را تحکیم بخشند. دراینجا این نکته نقشی ندارد که آیا آنهایی که در سازمان ادغام شدهاند، فعال هستند و یا چگونه با سازمان همهویت هستند؟! حضور داشتن و علاقه تنها معیار برای مشارکت در تصمیماتی است که جهتگیری سازمان را روشن میکند. به زبان دیگر حقوق برای همه هست اما وظایف برای همه نیست. یعنی هر کس میتواند در تصمیمات جلسههای مرتبط با دموکراسی پایه شرکت کند، بدون آنکه مجبور باشد برای اجرایی کردن تصمیمات مشترک تلاش کند. در این حالت افرادی که وقت زیادی داشته و یا نیروی سازماندهی بیشتری در فضای نیمهسیاسی دارند، آسانتر میتوانند درتصمیمات، متناسب با درک خودشان تاثیر بگذارند. در اینجا کسانی که کار میکنند و یا فرزندی دارند زیان میبینند. به علاوه این شکل از سازماندهی میتواند به راحتی از بیرون دستکاری شده و تغییر جهت دهد. به ویژه در دورههایی که سرکوب شدید است این نوع از سازماندهی میتواند دعوتی باشد برای ”میهمانان ناخوانده“ نظیر دار و دستههای دستگاه سرکوب. هنگامی که بورژوازی احساس کند که از جانب گروههای مبتنی بر دموکراسی پایه تهدید میشود و یا خیلی ساده آنها را مزاحم خود ببیند، سرکوب آنها چندان دشوار نیست.
مساله بهگونهی دیگری هم مطرح است: آیا حق، برای همه کنشگران از جمله زن/مرد سازماندهی شده، میهمان یکباره، یا حرافهای معتاد به دعوا و جنجالهای بیهوده، همواره یکی است؟! در اینجا برای زن یا مردی که سازماندهی شده باشند، این اتفاق خیلی راحت میافتد که ناچارند تصمیماتی را پیش ببرند که از جانب کسانی تصویب شده که به ندرت با سازمان مذکور سروکار دارند. با پایهای که مدام باز و بسته شده و نکات ناروشنی داشته و نیز افراد آن تغییر میکند، امکان سازماندهی با ثبات وجود ندارد و بدون یک ثبات در سازماندهی، تشکل نمیتواند آموزهها، تجربهها و اشتباهات گذشته را بهکار بگیرد و مدام ناچار است که از نو آغاز کند. بهعلاوه تشکل قادر نیست که برنامه استراتژیک و پروژههای دراز مدتی داشته باشد چرا که همه آنها میتواند توسط پایه ملغی شود. هر تشکلی که ادعا میکند که همه تصمیمها و فعالیتهایش بر مبنای دمکراسی پایه اجرایی میشود، به دلیل فقدان ثبات در سازماندهی کمتر محتمل است که بتواند اقدام معینی را سامان دهد و اساساً نمیتواند در جایی که نیاز است واکنش عملی مناسب نشان دهد مگر آنکه از پرنسیپهای دموکراسی پایه فاصله بگیرد. اقدام سیاسی نیازمند واکنش سریع است و سازمانهای مبتنی بر دموکراسی پایه دو امکان دارند: یا هیچ کاری انجام ندهند و به ناچار منتظر تصمیمات از پایه باقی بمانند و یا اینکه خودسرانه و بدون تصمیمات دموکراتیک از پایه واکنش نشان دهند. اولی غیر موثر بودن یک سازمان سیاسی را نشان میدهد و دومی غیر دموکراتیک بودن آن را. فقدان ساختار در سازماندهی زیانهای دیگری هم دارد از جمله ایجاد شرایطی که به محفلگرایی منجر میشود. پدیدهای که به طور واقعی در جنبش زنان وجود داشت. روبتهام، خیلی شفاف در این باره میگوید: ”بیساختاری ما میتواند، دسترسی به زنانی که خارج از ساختارهایی اجتماعی معین هستند را با دشواری مواجه سازد و به محفلبازی منجر شده و غیر دموکراتیک باشد.“(35) خیلی از زنانی که خود را جدا از ”چارچوبهای معین اجتماعی“ میبینند، بیشتر با زنان کارگر همعقیده هستند. آنها نیز تنها به دلیل ایدئولوژیک نیست که هویت خود را در سازمانهای تازه شکل گرفته زنان پیدا نمیکنند، بلکه این نکته خیلی بیشتر زمینههای واقعی دارد همانند محدودیت وقت و… که راه ورود آنها را به سازمانهای زنان محدود میکند.
این اشتباه است که از تجربه منفی ساختارهای سلسله مراتبی سازمانهای چپ، نتیجه بگیریم که پدیده سانترالیزم دموکراتیک به خودی خود ریشه در سکسیسم و شووینیسم مردانه داشته و به ساختارهای غیر دموکراتیک منجر میشود. یک سانترالیزیم دموکراتیک واقعی، ضرورت یک دموکراسی گسترده در درون یک سازمان با ضرورت حضور همبسته در خارج از آن را در ارتباط به هم پیوسته قرار میدهد. در گردهماییهایی که بر مبنای سانترالیزم دموکراتیک سازماندهی میشوند، هرکسی که میخواهد در تصمیمات مشارکت کند نمیتواند خیلی راحت بیاید و برود. در واقع حقوق اعضای پایه با وظایفی همراه است که سازمان مذبور در سطوح ابژکتیو و سوبژکتیو با آن روبهرو است. وظایفی که مدام تغییر پیدا میکند. اگر درون یک سازمان تصمیمات دموکراتیکی گرفته شود، در بیرون سازمان، اعضا باید برای تحقق آنها تلاش کنند. برای تضمین دموکراسی درونی، اعضای پایه هر تشکلی نیازمند دستیابی به سطح معینی از آموزههای تئوریک و سیاسی هستند؛ چرا که این خطر وجود دارد که بسیاری از اعضا توسط رفقای کارکشته و با تجربه مورد استفاده ابزاری قرار بگیرند. به موازات آن، سانترالیزم دموکراتیک، یک رهبری را که به شکل تنگاتنگی با اعضای پایه تشکل در ارتباط است را نیز مد نظر دارد. البته رابطه پایه با رهبری همانند دموکراسیهای بورژوایی نیست که هر چهار یا چند سال یکبار انتخاب شوند؛ بلکه رهبری به طور دایمی تحت کنترل اعضای پایه قرار داشته و در صورت اشتباه و یا خواست اعضاء کنار گذاشته میشود. رهبری اما نیازمند نهادهایی است که بتوانند به موضوعاتی که به بیرون از سازمان مربوط میشود، واکنش سریع نشان دهند. البته هر گاه که رهبری، عملی خلاف پایه انجام داد یا در اعتماد پایه به رهبری خدشه ایجاد شود، میتوان آن را کنار گذاشت.
این قابل درک است که خیلی از زنان به دلیل تجربههایی که از ساختارهای سکسیستی در سازمانهای چپ رادیکال داشتهاند، یگانه راه را مشارکت در سازمانهای مستقل بینند و در فضایی باز و جدا ازساختارهای محدود و بسته، تجربههای غنی کسب کنند. اما اشتباه خواهد بود که تجربههای منفی از سازماندهی، چنان فراگیر شود که همهی سازمانهای چپ را در برگرفته و یا اساساً علیه کلیت پدیده سازماندهی بدل شود. با این همه، چنان که پیشتر گفته شد، این خطر همواره وجود دارد که رفتار عمومی اکتسابی ”زنانه“ و ”مردانه“ در سازمانهای چپ یعنی در جایی که باید علیه سکسیسم مبارزه شود، ادامه پیدا کند. در این صورت شکافی در این سازمانها ایجاد شده که از درون آن ساختارهای سکسیستی بازتولید میشوند.
***
** تذکر این نکته مهم است که تمایز دقیق و تشخیص مرزهای باریک بین دو گرایش فمینیسم سوسیالیستی و فمینیسم مارکسیستی، بهخاطر سیال بودن دیدگاههای آنان کاری است دشوار.
*** Erwitte und Speyer نام شهرهایی در آلمان. طی سالهای 1975ـ1976 اعتصابات کارگری مهمی در این دو شهر برگزار شد که در روند برگزاری و تحول اعتصابات، زنان کارگر نقش مهمی داشتند. در ارویته اعتصابات کارگران 449 روز طول کشید. در سنت بورژوازی و دولتهای سرمایهداری، اعتصابهایی که خارج از نرمهای قانونی و یا در سطح عامتر خارج از چارچوب معین شده برای اتحادیهها باشند، به ”اعتصابات وحشی“ مشهور است.
یادداشتها و منابع:
1- واژه فمینیسم اغلب با برداشت فمینیسم رادیکال یکسان فرض میشود. من آگاهانه این واژه را بهکار برده و آن را به فمینیستهای رادیکال واگذار نمیکنم.
2- دورهی دوم جنبش زنان، به دوره شکوفایی جنبش تودهای زنان در دهههای شصت و هفتاد گفته میشود که همراه بود با مقاومت فعال زنان علیه سکسیسم مسلط. در این پریود زمانی سطح آموزش زنان رشد یافته و تقاضا برای نیروی کار مزدی آنها در بازار کار افزایش پیدا کرد. هر دو این عوامل به رشد و گسترش استقلال زنان کمک میکرد. در خط مقدم این جنبش، زنانی بودند با سطح مهارت و آموزش بالا و نیز زنان دانشجو و دانشآموختهی دانشگاهها.
3- طبقهبندی تئوریهای فمینیسم مارکسیستی و سوسیالیستی و تمایز دقیق و جداگانه بین نظریهها و نظریهپردازان این دو گروه از فمینیستها کاری است دشوار. همین نکته برای من هم دشواریهایی در توضیح دقیق نظرات افراد در دستهبندیهای مذکور به همراه داشته است: همانند میشله بارت و یوهانا برنر.
نانسی هولمستورم، فمینیسم مارکسیستی را در تعریفی تنگ و محدود این گونه توضیح میدهد : ”آنها در تحلیل طبقاتی محکم باقی مانده و ستم طبقاتی را در بالاترین سطح تحلیل قرار میدهند. اما در مقابل فمینیسم سوسیالیستی بیشتر به ضد مارکسیسم تجهیز شده است.“ از نظر خیلی از فمینیستهای سوسیالیست تاکید بر کار مولد در تحلیل مارکسیستی از سرمایهداری، نوعی سکسیسم است. البته هزینه این نوع از تحلیل، کنار گذاشتن بخش کار خانگی از حوزه تحلیل است. بهعلاوه از نظر هولمستورم، فمیسنیستهای سوسیالیست بر نوع خاصی از برداشت از پدرسالاری تاکید دارند که ویژگی آن در تحلیل اجتماعی، همسانانگاری ستم بر زنان با ستم طبقاتی است.
11- هنسی در مقالهای به سال 1993، نظریهای را مطرح میکند که مارتا.ا.گیمنز آن را ”ترکیبی از پسامارکسیسم و تئوری پسامدرنیستی“ میداند. بر اساس این نظریه سوژه با منابعی از ”خوانش“ و ”بازنویسی“ مشخص میشود. این کوشش پسامدرنیستی به سطحی از تحلیل (سوژه، دیسکورس، تمایز) جهت تاریخی نمودن و برنشاندن طرحی اتکا دارد که بر اساس آن، بنیادهای مادی سرمایهداری و پدرسالاری با هم مرتبط هستند. کوشش او این است که نشان دهد که ”دیسکورس“(گفتمان) به عنوان ایدئولوژی در جایگاه خود، دارای بنیاد مادی است. در مقابل او دیدگاه کوهن و ولپه قرار دارد. با وجود آنکه هر دو آنها، یک آنتیمارکسیسم ـکه نتیجه خوانش اشتباه از مارکس و انگلس و مشروط کردن تئوریهای مارکسیستی استـ را میپذیرند، نتایج دیدگاه آنها، جهتگیریهای مشترک زیادی با تئوریهای مارکس دارد.
12- کم نبودند فمینیستهای سوسیالیستی که در برابر پسامدرنیسم زانو زدند. از جمله آنها میشله بارت یکی از بنیانگذاران فمینیسم سوسیالیستی است که در دهه نود با کنار گذاشتن مارکس به فوکو رسید.
13_ Nancy Holmstrom, Introduvtion, in:dies(Hg), The Socialist Feminist Projegt: A contemporay Reader in Theory and Politics, New York 2002.S6
14- گرایش اصلی صنعتی کردن فمینیسم مطمئناً ارتجاعی بود و عقبگردهای سیاسی و اجتماعی خاصی را بهدنبال داشت که بیشتر زنان را آماج قرار میداد. با این حال نمیتوان دستآوردهای فردی زنان و مجاز بودن شرکتشان در مدیریت فمینیسم صنعتی را نادیده گرفت، و اشتباه خواهد بود که ما همهی کارکردهای فمینیسم صنعتی را منفی ارزیابی کنیم. این پدیده نکات مثبتی هم به همراه داشت. خواستههایی همانند پژوهشهای تاریخیـتجربی زنان، برخی از امتیازات سیاسی نظیر رفرم در ازدواج و طلاق و همچنین خانههای زنان، دستآوردهای مهمی هستند که با پدیده فمینیسم صنعتی در ارتباط بودهاند.
15_ Juhanna Brenner, Women and the Politics of Class, New york 2000.s.239
16_ ebd.S239
17- دیسکورس آکادمیک تنها در دسترس بخش بسیار محدودی از جنبش زنان بود.
19- پدیده ”جنبش زنان در جهان سوم“ نظریهای بود که اغلب در دورهای مطرح شد که جنبش زنان تحت تاثیر دیدگاههای پسامدرنیستی و پساساختارگرایی قرار داشت یعنی اوایل دهه نود. این دیدگاه بهجای نظریهی سیاسی خودسازماندهی فعال زنان، بر ”نقد انتقادی“ پروسههای فرهنگی و سیاست سبکـزندگی تاکید داشت که االبته تاثیرات آن محدود به فضای آکادمیک بوده است. از نظر من مشخصههایی که آنها طرح میکنند، گمراه کننده است. دیدگاههای آنها بیشتر نزدیک به جریان موسوم به ”موج سوم جنبش زنان“ است که در تقابل با دورههای اول و دوم جنبش زنان شکل گرفت، اما دیگر فعال نیست.
20- مارتا.ا. گیمنز در ایمیلی به نویسنده درباره این پرسش که به نظر او چه کسانی در تنظیم نظریه فمینیستهای سوسیالیست پیشتاز بودهاند، مینویسد که ”شما میدانید که ما خیلی کم هستیم“. او به طور مشخص به یوهانا برنر، فریگا هاوگ و نانسی هارتسوگ اشاره میکند. البته این برداشتی بازتر از مفهوم فمینیسم مارکسیستی است که در این نوشتار مطرح میشود.
21- اتحاد زنان سوسیالیست برلین غربی، نمونهای است از سازمانهای مستقل فمینیستیـسوسیالیستی زنان که میتوان به آن استناد کرد. فریگا هاوگ:
چشماندازهای فمینیسم سوسیالیستی، 20 سال جنبش زنان در آلمان غربی و برلین غربی. جنبش زنان در جهان. جلد یک اروپای غربی. آرگومند ویژه AS 150 برلین 1988.
22_ Jaqueline Heinen. Women and Work in Westeuropa. in International Marxist Review. Vol.2 No2. Frühling 1987.s10.ff
4- مقایسه کنید با میشله بارت و لینه سگال Michele Barrett, وLynne Segalt فمینیسم بریتانیایی امروز در: جنبش زنان در جهان جلد 1، اروپای غربی در نشریه آرگومت ویژه 150 برلین 1988، صفحه70 … ”در جنبش رهایی زنان، تمایزهای آشکار و به همین دلیل شکافهای عمیقی بین رادیکال فمینیستها و سوسیالیست فمینیستها وجود داشت. به علاوه خیلی از زنانی که به عنوان فمینیستهای رادیکال شناخته شده بودند، خود را ”چپ“ هم میدانستند. اما چون خود جنبش هم رادیکال بود، تمایز بین این دو گرایش نیز آشکارتر میشد. رادیکال فمینیستها به این نظر تمایل داشتند که پدرسالاری یک سیستم است و مردان عامل فردی آن که مسئولیت ستم بر زنان را بر عهده دارند. فمینیستهای سوسیالیست هم در ابتدا تحلیل متناقضی از جامعه سرمایهداری داشتند و مدعی بودند که مردان از آن نفع میبرند. البته آنها تاکید میکردند که این نکته ناشی از ضرورت منافع فردی و عامدانهی آنها نیست بلکه نتیجه مشکلات ساختاری سیستم است. به لحاظ تحلیلی این نکته که مردان در ستم بر زنان مقصرند یا نه، مسالهای است که به انشعاب و جداییهای متعدد و خطوط متمایز از یکدیگر منجر شده است. البته این اختلافات، جدا از درجهی معینی از تفاوتی است که بین زنان دگرجنسگرا و همجنسگرا در آمریکا وجود دارد.“
6_ Nancy Holmstrom, Introduvtion, in:dies(Hg), The Socialist Feminist Projegt: A contemporay Reader in Theory and Politics, New York 2002.
7_ vgl.Rosemary Hennessy; Materialist Feminism and the politics of discowrse,London,New York 1993: R.Hennessy/ Chrys Ingraham(Hg.)Materialism Feminism and Materialism.A Reader in Class,Difference,and Women, Lives,o0, 1997.
8_ Lise Vogel, Women Questions. Essays for a Materialist Feminism 1995.
9_ vgl.Donna Landry/ Gerald Mac Lean, Materialist Feminism 1993.
10_ Annette Kuhn/ Ann Marie Wolpe(Hg), Feminism and Materialism.Women and modes of Production. London Henley, Boston 1978.
18- مفهوم ”نژاد“ در چارچوب زبان انگلیسی کاربرد متفاوتی با همین مفهوم Rasse در زبان آلمانی دارد و غالباًRace در زبان انگلیسی مثبت ارزیابی میشود که در ترجمهی آلمانی معنای آن از دست میرود. به همین خاطر این لغت در متن اصلی در گیومه گذاشته شده است.
تونی کلیف از سنت تروتسکیستی انترناسیونال سوسیالیست موضع متفاوت دیگری دارد. او بر جدایی فزاینده بین جنبش زنان و کارگران زن اشاره میکند.
Vgl.Tony Cliff, Class and Women,s Liberation. 1984,
Hohanna Brenner, Women and the Politics, 2000,s.228-23, ebd.S.241
24- این واقعیت را به دلیل ستم دوگانه در کار خانگی و خانواده به راحتی میتوان درک کرد.
25_ ebd,s,241
26_ Michele Barrett, Das unterstelle Geschlecht. Berlin 1990 vgl.Frauenbewegungung In der Welt/Band 1.
27_ Argomend-Sonserhef.As.150.
28_ Frigga Haug. Lehern aus Frauenbewegung in Westeuropa. in: Frauenbewegung in der welt.band 1.westeuropa.aa.0,s,6
29- به همین خاطر خیلی از فمینیستهای مارکسیست در کنار فعالیتهایشان در جنبش زنان در سازمانهای چپ نیز فعال بودند.
30_ Lydia Sargent, Einleitung. Frauen und Männer der Neuen Linken: Die flitterwochen sind vorbei-Eine unglückliche Ehe, in: Lyda Sargnet(Hg.)Frauen und Revolution.Berlin. 1983…S21
31- کارکرد دوگانه خانوادهی بورژوایی در خیلی از موارد در نظر گرفته نمیشود و یا اینکه شناخته شده نیست. هر چند ایدئولوژی بورژوایی دربارهی خانواده عمیقاً ارتجاعی است اما باید در نظر داشت که خانواده برای خیلی از زنان شاغل تنها معنای زحمت و کار بیشتر (و اغلب همراه با خشونت) را نمیدهد، بلکه مکانی هم هست برای آسایش، امنیت و استراحت از کار روزانه و استثمار. به همین خاطر اشتباه است که زنان را به خاطر دفاع از خانواده، سرزنش و محکوم کرد (کاری که برای برخی از فمینیستهای رادیکال امری عادی است). البته این به معنای آن نیست که کارگران زن نمیتوانند در مبارزه علیه ساختارهای پدرسالار به آگاهی و رشد آموزش خود دسترسی داشته باشند. واقعیت این است که مبارزه علیه دستمزد نابرابر و حقوق برابر، زمینههای مادی رشد آگاهی فرهنگی افراد را گسترش میدهد. به عبارت دیگر، رشد فرهنگی و گسترش آگاهی افراد، نیازمند طرحی نمادین از رابطهی زیربنا/روبنا در شکل مناسب آن است.
32_ Frigga Haug: perspektiven eines sozialistischen Feminismus in: Frauenbewegung in der Welt. Band 1, Westeuropa, Argoment-Sonderband AS 150 Berlin.
33- به طور واقعی این پرسش مطرح است که آزادی فردی زنان باید نقطه آغاز رهایی زنان باشد، یا اینکه آزادی همه زنان فقط در شرایطی واقعی میشود که زن/مرد با شناخت از ساختارهای ستم بر زنان، علیه آن مبارزه کنند. همین تمایز، مابین فمینیستهای رادیکال با فمینیستهای سوسیالیست منجر به جدایی و انشعاب آنها در جنبش زنان شده بود. فمینیستهای سوسیالیست ملاحظاتی انتقادی بر ساختارهای سازماندهی در جنبش زنان و یا به عبارت دیگر سازماندهی بیساختار آن داشتند و نقدهای پرحرارت فمینیستهای رادیکال به سانترالیسم دموکراتیک نیز باعث تغییر دیدگاههای آنها نمیشد.
34- پروژههای مشترک مراقبت از فرزندان، بدون شک نتایج مادی مثبتی به همراه داشته است.
35_ Sheila Rowbotham, Nach dem Scherbengericht. Über das verhältnis von Feminismus und Sozialismus. Berlin. 1981.S.23
36- میان چپهای تروتسکیست دیدگاهها و بدیلهای کاملاً متفاوتی دربارهی جنبش زنان و اهداف آن وجود دارد. در اینجا ارتباط معینی بین درجهی سازماندهی سلسله مراتبی و موقعیت زنان وجود دارد. در ساختارهای سلسله مراتبی، زنان در موقعیتی دشوارتر قرار میگیرند. زنانی که از موقعیت اجتماعی زنانه بیرون میآیند به طور عمومی با ظاهری محجوب و با اعتماد به نفس کمتر، به سازمانهایی که ساختارهای سلسله مراتبی دارند وارد شده و در موقعیتهای مناسب و تصمیمگیرنده، مشارکت داده نمیشوند. در طیف تروتسکیستی این گرایش را میتوان به روشنی پیگیری کرد. در حالی که ساختار نسبتاً بوروکراتیک بینالملل سوسیالیست (IS) باعث شد که خیلی از زنان از آن جدا شوند، بخش بریتانیایی دبیرخانه بینالملل چهار، و گروه بینالملل مارکسیست کمتر با چنین مواردی مواجه شدند. دبیرخانه بینالملل چهارم، جنبش رهایی زنان را حمایت میکرد و صریحاً تاکید داشت که: ”ستم بر زنان بهعنوان جنسیت، خود از جمله مبانی ابژکتیو سازمانیابی زنان است. سازمانیابی از طریق سازمانهایی که زنان خود ایجاد میکنند. به همین دلیل بینالملل چهارم از جنبش رهایی زنان حمایت نموده و به سازمانیابی آن کمک میکند“ به عبارت دیگر بینالملل چهار بر سازمانهای مستقل زنان تاکید میکند: ”پیش از آنکه زنان کسان دیگر را رهبری کنند، باید بتوانند بر احساس کمبودهایی که ناشی از ستم و فرودست نگه داشتن آنها است، غلبه کنند. آنها باید فرا بگیرند که خود را رهبری کنند. گروههای خاصی از زنان که میتوانند مردان را کنار بزنند، به خیلی از زنان کمک میکنند که گامهای نخستین برای فروریزی سنت بردگی را برداشته و اعتماد به نفس و غرور و انگیزه برای رفتارهای سیاسی مستقل را کسب کنند.“ در اینجا تشکل مستقل نه بهعنوان ضعف بلکه بهعنوان بدیلی برای تقویت جنبش زنان مطرح میشود.
دبیرخانه بینالملل چهارم در تحلیلاش از ستم بر زنان، تا آنجایی پیش میرود که شکل سازماندهی مستقل را بهعنوان نظریه ضرورت تاریخی برجسته میکند. در کنار حمایت بیقید و شرط از جنبش زنان همزمان اما توجیه تئوریک از حزب مارکسیستیـلنینیستی کادرها قرار دارد. در این میان باید نگران آن بود که ”مشکلات ویژه زنان در نظر گرفته شده و گامهایی برداشته شود که زندگی برای زنان در سازمان قابل تحمل باشد… این نکته پیش از هر چیز این معنا را دارد که زندگی روزمره به جنگهای کوچکی علیه شووینیسم مردانه رفقا و اشکال خاص رفتار مردانهی آنها اختصاص خواهد یافت. رفقای زن نه تنها در چنین شرایطی رشد نمیکنند بلکه تمایلی هم به آن ندارند.“ (قطعنامه پیشنهادی برای یازدهمین کنگره جهانی بینالملل چهارم. منتشر شده توسط کمیسیون زنان گروه بینالملل مارکسیستها بخش آلمانی بینالملل چهارم. 1973 صفحه 3 و مکرر59.) این موضع دست آخر به معنای در کنار هم قرار گرفتن سازمانهای انقلابی و سازمانهای مستقل زنان است.
در مقابل اما جریان بینالملل سوسیالیست (IS) دیدگاه اکونومیستی داشت. همین دیدگاه باعث میشد که جنبش زنان با برچسب ”خردهبورژوا“ نادیده گرفته شده و کم و بیش از آن صرف نظر شود. این نکته باعث جدایی زنان زیادی از این جریان شد.
منبع: نشریه آلترناتیو:
http://www.altiran.com/2013/03/blog-post_6899.html#more
Filed under: فمنیسیم، ناصر پیشرو، اجتماعی، زنان، سیاسی |
نظر شما در مورد این نوشته چه بود؟