در برابر دروازه هاي دولت

در برابر دروازه هاي دولت
از متروي دروازه دولت خارج مي شوم و درست مقابل دولت قرار مي گيرم.
دولت: نيروي انتظامي، گارد ويژه، بسيج، سپاه، حزب الله، اطلاعات و نامردمي باتوم به دست.
ساعت سه بعدازظهر است ومن با پالتويي قرمز همراه با رفيقم كه كوله ي قرمزي بر دوش دارد، وارد معركه ي امام حسين – آزادي مي شويم و مثل دو لكه ي ننگ قرمز، سرمان را بالا گرفته ايم.
راه مي رويم. نگاه مي كنيم. نگاهمان مي كنند. نگاه مي كنند. نگاه مي شويم و در لا به لاي چشم ها، دستي مي بينم كه تسبيحي سبز در راستش است و تكه اي نان در چپش. نان! نان!!! ديگر تسبيح سبز را نمي بينم، فقط دست چپي را مي بينم كه تكه اي نان در آن جاي گرفته. آن دست جلودار دسته ايست صد نفري كه با شعار الله اكبر به سمت ميدان فردوسي مي روند. چشم از» دست نان بر كف » بر نمي دارم. ناگهان دولت با باتومي جلو مي آيد. تسبيح پاره مي شود و دانه هاي آن روي آسفالت پخش مي شوند و » نان در كف» رنگ خون مي گيرد. همه ي اتفاق پنج ثانيه طول مي كشد. انگشتانم مشت مي شود، با صد نفر مردم دسته، صد و يك مشت خواهيم شد. به پشت نگاه مي كنم، هيچ كس پشت سرم نيست، انگشتانم شل مي شود. نان خون آلود را نگاه مي كنم و از فردوسي مي گذرم و در اين فكرم كه تنها پنج ثانيه طول كشيد.
كم كم مي ترسم. ترافيك. سينما پاركينگ. مردم در پياده روهاي سمت چپ و راست، يكديگر را نگاه مي كنند و اتوبوس ها با مسافرهايشان در مكان متوقف شده اند و هر دو طرف را نگاه مي كنند. و دولت همه را.
هراز گاهي كسي از قانون تخطي مي كند و تك وتنها سر و كارش با قانون مي افتد.
از دور ميدان انقلاب را مي بينم. چشم هايم مي سوزد. اشك مي ريزم، نه به خاطر گاز، به خاطر انقلاب. ميدان انقلاب سال هاست سفينه اي شده كه نيروهايش را از ماوراء مي گيرد و آدم هايش را در دل سفينه پرورش مي دهد ومردمي كه ما باشيم را يا در زير سفينه له مي كند يا در زيرزمين، مدفون.
اشك مي ريزم و اين خوب است، چرا كه نمي توانم خوب ببينم و اين بدبيني من را به راحتي از ميان گلادياتورهاي دولت عبور مي دهد.
راه بسته مي شود. آسمان را دود فرا گرفته. » پس ميدان آزادي تحرير شده.» اين جمله را مي گويم و پاهايم قوي مي شود. دولت با باتوم جلو مي آيد به شانه ام مي زند: برگرد، از پياده رو برو. برمي گردم. در پياده رو مردم را كتك مي زنند.
چشم هايم خوب نمي بيند، سيگاري روشن مي كنم، به رفيقم مي دهم، پك مي زند، دودش را در چشمانم خالي ميكند. گروهي فرياد مي زنند: يا حسين، ميرحسين. صداي موتور مي آيد. زنجير مي گردانند و به سمت ما مي آيند. مي دويم.
يك زن و مرد در ماشين نشسته اند. بوق مي زنند، سوار مي شويم و همراه ما دو زن مسن هم سوار مي شوند. همه در يك زمان مي گوييم: » كثافتا » و ديگر هيچ چيز نمي گويم.
مگه اين جوونا چي ميخوان، اگه ميذاشتن راهپيماييشون رو بي سر و صدا برگذار كنن چي ميشد؟ تازه براي حمايت از مصر و تونس اومدن بيرون. چطور مردم مصر مردمن، مردم ما هيچي نيستن. ببين چه جوري جووناي مردم و لت و پار ميكنن. خدا لعنتتون كنه.
مجوز نداشتن. مثه اينكه موسوي هم گفته تا آخر شب تو خيابونا بمونن.
مي رسيم.
آقا واقعا لطف كرديد، سر نواب پياده مي شم.
گويي خيابان اصلي جاي ماشين هاست. و اين » اصليت » جاي ما كه جزء فرع از هيچ اصلي دفاع نمي كنيم، نيست.
كوچه، كوچه و پس كوچه، كوچه هاي فرعي.
نواب، نواب صفوي، آيا تو همان كسي نبودي كه خودي بود و به دست خودي ها كشته شد؟ مرگ بر هردوي شما. اين را من نمي گويم، جوان هاي اين محله ي بدنام، محله ي اجاره نشين، محله ي دانشجو نشين و روسپي نشين، محله ي تخم مرغ و سيب زميني و لوبيا، محله ي مطرودان، آنها مي گويند. تنها اينجاست كه مي شنوي: » مرگ بر ديكتاتور »
يك بسيجي روي دست سه بسيجي ديگر حمل مي شود. زخمي ست، كتك خورده، عاجز است، عربده نمي كشد. لبخند مي زنم.
راه مسدود شده، ولي نه با اتوموبيل، نه با دولت، كه توسط مردم.
زباله ها آتش مي گيرند تا » قاليباف» از اين پس از جيب خود قالي ببافد. لبخند مي زنم. گلادياتورها از خيابان اصلي صادر مي شوند. گاز اشك آور، عربده، رجزخواني و باتوم صادر مي شود. » مرگ بر ديكتاتور». هجوم مي آورند. مي دويم. در آپارتماني باز مي شود، حدود بيست نفر به داخل مي خزيم و دولت قبل از اينكه در بسته شود، گاز فلفل را در آپارتمان پخش مي كند. سرفه مي كنيم. قرمز مي شويم. اهالي آپارتمان بيرون مي آيند. دستمال كاغذي آغشته به سركه دست به دست مي چرخد. سيگار روشن مي كنيم. دودش را در چشم هم خالي مي كنيم. به هم لبخند مي زنيم و تجربه اي نداريم.
از لاي در سرك مي كشم. جزء دود و دولت كسي در خيابان نيست. بيرون مي روم. تا خانه ي رفيقم راهي نمانده.
مي رسم. در ورودي آپارتمان را باز مي گذارم و بالا مي روم. تلفن و اينترنت قطع است. خوابم مي گيرد.
گويا سبزها خوشحال هستند. چند نفر كشته شدند. چند نفر بازداشت شدند. هيچ قانوني تغيير نكرد. آتش خوابيد. سطل زباله ها در جاي خود قرار گرفتند و دروازه هاي مترو به روي عموم باز شد.
و من در ايستگاه نواب سوار بر مترو، خبر» قطع يارانه ي بليت مترو» را در روزنامه مي خوانم و فكر مي كنم كه تنها با بسته شدن دروازه اي قانون است كه مي توان در برابر قانون ايستاد.
» مسافران گرامي قطار در ايستگاه آزادي توقف ندارد. با تشكر»
در تاریخ سه‌شنبه, فوریه 15, 2011‏

بیان دیدگاه