وقتی بازی تمام شد!

وقتی بازی تمام شد!
( سمیه تیرتاش )
آن شب توی خوابگاه همه بی قرار بودند و خوابشان نمی‌برد، فردا روز اول دانشگاه بود و قرار بود جشن شروع سال تحصیلی داشته باشیم و در پی آن معرفی استادان و خوردن نخستین ناهار در سلف سرویس دانشگاه، همۀ اینها هیجان انگیز بود مخصوصاً برای ما ندید – بدیدهای رد شده از سد کنکور! ما دخترانی خوش تیپ و خوش لباس و کلاسور به دستی بودیم که قرار بود در راهروهای دانشگاه رژه برویم اما هیچ چیز به اندازۀ کنجکاوی ما در مورد پسرهای دانشگاه بی خوابمان نکرده بود! ادامهٔ نوشته

نخستین بوسه

نخستین بوسه
( سمیه تیرتاش )
“وقتی لب‌هایش را روی لب‌هایم گذاشت همه‌چیز رو فراموش کردم.” این جملۀ کلیشه‌ای را همیشه توی کتاب‌ها می‌خواندم و بقیه‌اش را خودم تصور می‌کردم، خدا می‌داند چه تصاویر دلپذیری در ذهنم شکل می‌گرفت و مرا به دنیای رؤیاها می‌برد، دنیای نوازش‌های عاشقانه و هماغوشی مهرآمیزی که همه‌اش لطیف و زیبا بود، تخیلاتم همیشه نوید یک زندگی رمانتیک را به من می‌داد ادامهٔ نوشته