خورشید

خورشید
خورشید موهاشو تراشیده. یعنی مادر خورشید تصمیم گرفت که موهاشو بتراشه. به همین خاطر بود که از همون اول این دختر توجه منو به خودش جلب کرد. چشمای عجیب و نگاه کنجکاوش.
جنوب غربی تهران، جایی پشت پاسگاه نعمت آباد، در 100 متری جاده آسفالتی که از محله دولت آباد می گذره، آلونکهایی ساخته شده از کاهگل و چوب وجود داره که پیش از این محل زندگی کارگران کوره پزخونه بود. امروز که کوره پزخونه ها از کارافتاده، این آلونک ها محل زندگی خانواده های افغان این محله است. 3 یا 4 کوره پزخانه در این محله وجود داشت که حالا دیگه از کار افتاده و فقط این خونه های کاهگلی به عنوان محل سکونت باقی مونده.

مردها روزها سر کار می رن. هر کاری که باشه، کارگری ساده سرِ ساختمون شاید یکی از بهترین ها باشه. مادرها روزها با بچه ها خونه هستن. محل بازی بچه ها تپه های خاکی نزدیک خونه ها، ساختمون های از کارافتاده ی کور پزخونه ها یا جاده ی خاکی پشت آلونک هاست. خونه ی خورشید آخرین خونه از ردیف 12 تایی اتاقک های به هم چسبیده روی تپه ی بالای کوره پزخونه ست. چند پله ی گِلی و نا مطمئن به پایین که خونه ها را به محوطه ی بزرگتری وصل می کنه که یه شیر آب داره.

خورشید حرف نمی زنه. فقط می خنده. لبخند می زنه گاهی. وقتی که میخنده یه طرف لپش چال می افته و چشماش جمع میشه و دورش چروک می افته. خورشید شاید 5 سالش باشه. توی تپه های خاکی با بچه های دیگه بازی می کنه و جیغ می زنه. مادرها کنار شیر آب مشغول شستن لباس هستن. بعضی دیگه کنار وانتی که وارد محوطه کوره پزخونه شده جمع شدن.
از 12 مادر، ده نفرشون حاضر شدن توی کلاس های سواد آموزی شرکت کنن. با اینکه روابط پیچیده ای بینشان برقراره. با اینکه شاید درطول هفته تنها یک یا دوبار آن هم به صورت تصادفی کنار شیر آب با هم برخورد کنن اما قبول می کنن که کلاس ها توی خونه های خودشون برگزار بشه.
در حالیکه کلاس های سواد آموزی برگزار می شه، مادرها کفش هایی که باید برای تحویل در آخر هفته آماده کنند سر کلاس می دوزن. دست هاشون حتی بدون نگاه، سوزن را در کفش می کنه و بیرون می کشه. بچه ها به قصه گوش می کنن. بعضی هاشون با کاغذ و پاستل مشغول نقاشی هستن. مصطفی 10 سالشه و کلاس سومه. تو یه مدرسه ی خودگردان نزدیک کوره ها درس می خونه. خواهر مصطفی اما به خاطر هزینه ی بالای مدرسه تو خونه مونده و کمک مادرش می کنه.

خورشید همیشه اولین کسیه که با شنیدن صدای من از خونه میاد بیرون. خورشید هوش متوسطی داره اما نگاهی کنجکاو. زیاد حرف نمی زنه اما گوش میده. گاهی چیزهایی که فکر می کنم متوجه نشده رو که ازش می پرسم و اون با آرامش مخصوص خودش موقع حرف زدن، جوابم رو میده، خیالم راحت میشه که خوب گوش میده.

هر سه شنبه، قبل از رسیدن به کوره پزخونه با خودم میگم، ای کاش امروز یه روز ِخوبشون باشه، ای کاش امروز هم انگیزه شنیدن داشته باشن، ای کاش امروز کارِ دوختن کفش ها زودتر تموم شده باشه… هر بار به خودم میگم، زنی که کارهای خونه رو انجام میده، از شستن و پختن و بچه داری، کنارش کفش می دوزه واسه کمک خرج ِ خونه، زنی که سال هاست که تصویر اول صبحش یه تپه ی خاکیه و یه سری خونه خرابه که هزار اتفاق توش افتاده، زنی که نمی دونه امروز یا فردا باید با شوهر و بچه هاش کوچ کنه و برگرده افغانستان، چرا… چرا باید برای شنیدن حرفای من انگیزه داشته باشه؟! چه انگیزه ای باید داشته باشه؟ اما هر سه شنبه که از جاده ی خاکی پشت خونه ها بر می گردم، خودمو می بینم که لبخند می زنم و فکرمی کنم، ساختن یه رابطه ی انسانیه برابر انگیزه نمی خواد. یه نیرویی هول میده، منو و اون زنا رو، که به هم گوش بدیم، که با هم بخندیم، که شوخی کنیم، که اونا منومسخره کنن، که ازهم یاد بگیریم، با هم چای سبز بنوشیم.

مادر خورشید از جلسه دوم دیگه تو کلاس ها شرکت نکرد. اینو وقتی که با پدر خورشید حرف می زدم و اون به زمین نگاه می کرد و وسط حرف های من یهو رفت، حدس زده بودم. خورشید 5 سالشه اما گاهی توی خونه باید مراقب خواهر کوچکترش باشه. باید گاهی حتا برای اون غذا آماده کنه. سه شنبه ها اما خورشید آزاده که بیاد نقاشی بکشه. شعر بخونه و قصه گوش کنه. اما اگه دیگه سه شنبه ای نباشه! زمانی که خورشید بزرگ بشه… زمانی که پدر دوست نداشته باشه خورشید به مدرسه خودگردان بره…

خورشید موهاشو تراشیده. یعنی مادرخورشید این کارو کرده. اون با بچه های دیگه فرق داره.
منبع

بیان دیدگاه