در نقد تمنای «دیدن و سلبریتی»

در نقد تمنای «دیدن و سلبریتی» ،
یا پیوند میان حجاب اجباری و جنجال بدور «امین بزرگیان و بهنام امینی» چیست؟
داریوش برادری
معضل روانکاوانه هر گونه «افشاگری دیگری و نشان دادن واقعیت دیگری» چیست؟ یا معضل هر تلاش برای «تابوشکنی و نشان دادن واقعیت محض و اصل موضوع» چیست؟ یا از نگاه روانشناختی میل و تمنای «دیدن و دیده شدن، معروف شدن، سلبریتی» کجا بیمارگونه می شود؟ همانطور که سوال مهمتر این می تواند باشد که آیا این چشم انداز نوین روانشناختی می تواند نگاهی نو به «معضل دیدن و دیده شدن» در فرهنگ ایرانی بیاندازد؟ چه آنموقع که بحث «حجاب اجباری یا حجاب اختیاری و عکسهای گلشیفته» باشد، یا آنگاه که بحث « دیدن و نقد، دیده شدن و اسم در کردن در گفتمان سیاسی یا روشنفکری، بحث سلبریتی شدن، استاد شدن و افشاگریها و افشاگریهای متقابل» باشد که در این چندروزه در فیس بوک و پیرامون بحث «امین بزرگیان و بهنام امینی» با آن روبرو هستیم؟ این مقاله فیس بوکی که همزمان حوصله ی معمولی فیس بوک را زیر پا می گذارد و به مطلب عمیقتر می پردازد، تلاشی اولیه برای پاسخگویی به این سوالات و ایجاد چشم اندازی دیگر به جنجال و چالش اخیر و امکانی دیگری برای دیدن، دیالوگ و نقد مشترک این مباحث است.

در فیلم «آواتار» از جیمز کامرون می بینیم که وقتی افراد قوم باصطلاح طبیعی و اولیه آواتار به یکدیگر می رسند، به جای سلام می گویند: « من تو را می بینم». یعنی فرد حضور دیگری را حس و لمس می کند و بنابراین تفاوت او را، نیاز به گفتگو و دیالوگ با یکدیگر و حدس زدن مداوم دراین باره که «دیگری چه می خواهد». بینایی در هر شکل آن، چه توانایی دیدن دیگری و یار، یا نقد علمی یک پدیده یا نظر، به معنای لمس همزمان و پارادوکس «حضور و فقدان دیگری» است. به معنای لمس حضور دیگری و احترام و علاقه به او و همزمان حس و لمس حالات متفاوت او، قدرت و ضعفهای او و بنابراین «نقد او» و یا نقد رابطه خویش با اوست. همانطور که دیدن به معنای «ناممکنی دیدن نهایی دیگری» و بنابراین «قبول کوری و کمبود، قبول قانون و کستراسیون» خویش است. پیوند میان حس علاقه و الفت که بدون آن دیدن و حس دیگری ممکن نیست و حس فاصله و نقد که بدون آن لمس و دیالوگ یا شناخت فردیت و تمنای دیگری ممکن نیست، به معنای این نیز هست که «دیگری همیشه یک فقدان و کمبود» است. به این معناست که «دیدن ابتدا وقتی ممکن می شود» که فاصله بوجود آید و انسان به کمبود خویش و قبول کستراسیون، به ناممکنی «دیدن نهایی و کامل خویش یا دیگری» هر چه بیشتر دست یابد. ازینرو «دیدن و بینایی» به معنای «کور شدن» است و لمس «فقدان و کمبود». بی دلیل نیست که پیشگویان در اسطوره ها کور هستند تا بتوانند آینده را ببینند. همانطور که «ادیپ کور می شود»، یا نئو در فیلم «ماتریکس سه» کور می شود تا سرانجام «بببیند» و به فقدان و قبول کمبود و کستراسیون و لمس حضور و تمنای دیگری دست یابد.

پس وقتی «دیدن و بینایی» به معنای لمس «کوری و قبول کمبود و محدودیت» خویش نیز هست و هر دیدنی، هر خوانشی به معنای «آفریدن و خلق روایتی نو و ناتمام از دیگری» نیز هست، از آنرو نیز «دیدن» وقتی واقعا بیمارگونه و در واقع «کورتر» می شود و ناتوان از خلاقیت و لمس پارادوکسیکال «حضور و فقدان دیگری» می شود که تماشاچی یا بیننده خیال بکند که به «راز دیگری، واقعیت دیگری» پی برده است و یا می تواند پی ببرد. یعنی فرد خیال بکند که «می تواند عمق و اساس را ببینید»، به «ابژه گمشده» و ناممکن واقعا دست یابد، و می خواهد واقعیت و راز دیگری را نمایان سازد، بزرگیش را نشان دهد یا می خواهد افشایش بکند و دروغش را نشان دهد. یا از طرف دیگر وقتی «دیدن» به میل «دیده شدن دروغین، میل استاد شدن سریع و همیشه حاضر جواب بودن» تبدیل می شود، به ناچار به «دروغ و کوری جدیدی» تبدیل و تکرار می شود. زیرا در این حالت نیز او در پی نفی «کمبود و فقدان خویش و نفی قانون یا نام پدر» است. به زبان دیگر در هر دو حالت بالای «دیدن افراطی و دیده شدن افراطی» ما با حالات بیمارگونه «هیزی و تن نمایی» روبروییم. با نقش و حالت «منحرف جنسی» در «رابطه ی سوژه/دیگری» روبروییم که می خواهد «کمبود و فقدان، قانون» و «هیچی» را نفی بکند، کستراسیون را نفی بکند و بگوید «من می بینیم، من حقیقت را می بینم، راز دیگری یا دیگری کامل را می بینم» آنطور که یک هیز می پندارد، یا می گوید « به من و قدرتهایم بنگرید و ببینید که من آنچه را دارم که شما ندارید»، یعنی ببینید که من «عدم کمبود» و کمال نهایی، آن قدرت و توانایی و فالوسی را دارم که یکایک شما می طلبید و نمی توانید به دست آورید. یعنی با حالت بیمارگونه یک تن نما یا اکسهیبسیونیست روبرو هستیم. در هر دو حالات هیزی و تن نمایی، ما با تلاش فرد یا جامعه برای «پُر کردن خلاء و هیچی» در درون فرد یا دیگری و حس «کامل بودن، کامل دیدن یا کامل دیده شدن» روبروییم که یک توهم یا «فانتسم» است و بهای آن همان ناتوانی از دیدن پارادوکس و لمس و ارتباط و دیالوگ با دیگری است و گرفتاری در «اجبار به تکرار بیمارگونه» این حالات و رفتارهاست.

بنابراین میل «دیدن و دیده شدن» حالتی انسانی و یک شور و تمنای عمیق بشری است ( یا به قول لکان میل « خودم را قابل دیدن بکنم، خودم را قابل دیده شدن بکنم». زیرا همیشه پای یک دیگری بزرگ یا غیر بزرگ در این ارتباط است و تلاش برای ارتباط با او. به مباحث من درباره هیزی و تن نمایی یا سادیسم و مازوخیسم مراجعه کنید). هر انسانی مایل است ببیند و دیده شود، چه در یک رابطه، چه به عنوان یک نظر یا یک خلاقیت هنری یا فکری در گفتمان فرهنگی،سیاسی، هنری، روشنفکری و غیره. معضل جامعه ما اما این است که چه در «حالت دیدن» و چه در حالت «دیده شدن» در واقع در پی این است که بر «کمبود و کستراسیون» چیره شود. یعنی دوست دارد خودش و نظرش را «کامل و بدون کمبود» نشان دهد، فقط جوانب مثبتش را نشان دهد. یا وقتی دیده شود، عمدتا از جنبه مثبت اش دیده شود، یا بدون دانش و شناخت کافی یکدفعه دکتر و استاد دیگران شود، کامل دیده شود و به این خاطر یا «کور می شود» و یا دیگری را می خواهد «کور بکند» و وارد بازیهای مرید/مرادی و گروهک بازیهای نارسیستی می شود. زیرا فرد و یا جامعه دچار این حالات اسیر یک رابطه ی عمدتا «خیالی و نارسیستی با دیگری» قرار دارد که از یک سو مسحورانه و از طرف دیگر متنفرانه و حسادت آمیز باقی می ماند و محکوم به تکرار این بازیها و حالات نارسیستی و یا افشاگریهای متقابل و غیره می گردد. یعنی شکل عمده ی رابطه با دیگری یک رابطه ی «نگاه/نگاه» نارسیستی/پارانویید است که می خواهد ببیند، افشا بکند یا دیگری می خواهد مانع دیدن شود و افشای متقابل می کنند به جای اینکه رابطه ی ما با دیگری در هر شکلش هر چه بیشتر به رابطه ی سمبولیک و پارادوکسیکال «چهره با چهره» تحول یابد که در آن ما در دیگری هم قدرتها و هم ضعفهایش را می بینیم و می دانیم که هر چه درباره ی دیگری می پنداریم ویا می بینیم، یک چشم انداز است، یک امکان است و همیشه امکان دیگری ممکن است، چون «دیگری متفاوت است»، چه این دیگری خودمان و تمنایمان باشیم، یا یک رقیب و دگراندیش باشد یا دیگری بزرگ و اخلاق حاکم، واقعیت حاکم، خدا و مذهب باشد.

یک نمونه ی محوری این گرفتاری در این «دیدن و دیده شدن بیمارگونه» و در حالت و نقش «منحرف جنسی در رابطه با دیگری» را ما در حالت «حجاب اجباری» می بینیم. زیرا حجاب اجباری در واقع می خواهد « چیزی مقدس و پاک را از چشم اغیار دور و منزه نگه دارد».« فانتسم و یا توهم» نهفته در حجاب اجباری این است که در درون پیکر زن همان « دیگری نهایی و حقیقت مقدس، همان ابژه گمشده و حال دست یافته به آن، همان پاکی نهایی و بهشت گمشده» قرار دارد که بایستی از چشم اغیار دور بماند و نماد کمال و حقیقت نهایی و امکان وحدانیت با دیگری است. ازینرو حجاب اجباری در واقع نمی خواهد زن را سرکوب بکند و برای سرکوب زن، او را در حجاب قرار نمی دهد (لااقل این دلیل و تمنای اصلی و روانی نیست)، بلکه او می خواهد «حقیقت مقدس نهفته در زن، ابژه گمشده و حاضر در جسم زن، مادر پاک نهفته در زن، فالوس نهفته در او» را در حجاب و پاک نگه دارد و حال برای این «دیگری بزرگ و ایده ال مذهبی، برای این فانتسم حضور یک پاکی و تقدس نهایی، بهشت واقعی» در واقع «زن و زنانگی» و حقوق «زن مشخص و حقیقی و حقوقی» را سرکوب می کند. (ژیژک مبحثی جالب و همزمان پیچیده در این زمینه به نام «زن در اسلام» دارد که خواندن آن را توصیه می کنم و یک زیرمتن این خوانش متفاوت نیز هست. مطلب توسط برادر جامعه شناسم کوروش برادری به فارسی ترجمه شده است)

همانطور که با این کار در واقع «مرد مشخص و شور مردانگی» را سرکوب می کند. زیرا با حضور «حقیقتی والا و پنهان»، آنگاه نقش و تمتع دیگری و در این مورد مرد چه خواهد بود، جز آنکه از یک سو به عنوان نگهبان و حافظ ناموس مردان دیگر و کنجکاوی و شور مردانه خویش را سرکوب بکند و از طرف دیگر تمام زندگیش بدور این کنجکاوی و تمتع بگردد که «بداند در پشت حجاب چه می گذرد» و سر از اسرار پشت پرده در بیاورد، به «دیگری و پاکی نهایی،به بهشت گمشده» دست یابد و اینگونه تمام زندگیش اسیر این باشد که «حقیقتی وجود دارد، بهشتی وجود دارد» و فقط او باید «بهتر ببیند، بهتر مومن یا انقلابی شود، بهتر یا بیشتر تابوشکن یا کاشف حجاب» شود.

یا حالت دیگر و همپیوند این تمتع و شوق «دیدن و دیده شدن افراطی و بیمارگونه» را در این موضوع می بینیم که از یک سو او می خواهد هر نظر و نگاه غیر و نامحرم، هر نگاه متفاوت را بسوزاند، سانسور بکند، حذف بکند و فردا یکدفعه حال به عنوان «تابوشکنی بنیادین و رادیکال» دست به آتش سوزی کتب سانسورشده « فروغ و هدایت» و غیره بزند. حاصل چنین جامعه و فرهنگی گرفتاری در یک چرخه جهنمی « میل حجاب/کشف حجاب» «ناموس/بی ناموسی»، اخلاقی/بی اخلاقی و حالات عمیقا از یک سو تراژیک و از سوی دیگر مضحکانه و احمقانه چون آتش سوزی کتاب و یا آتش سوزی تابوشکنانه بوف کور هدایت، حجاب اجباری یا میل کشف حجاب و دیدن تن باشکوه و پشت حجاب است و اینکه هر دو طرف گرفتار«فانتسمهایی مشابه» و نقش و حالتی مشابه در رابطه با دیگری به سان نقش منحرف جنسی هستند که خیال می کند واقعا چیزی برای در حجاب نگه داشتن و یا برای کشف حجاب، برای تابوشکنی و دستیابی نهایی وجود دارد.یعنی گرفتار «فتیشی» هستند. (در این معنا حتی «کمپین حجاب اختیاری برای زنان ایرانی» با وجود درستی خواست سیاسی خویش، هنوز دچار یک فانتسم است و اینکه گویی «حجاب و کمبود اختباری» است. آنچه اختیاری و در چهارچوب قانون و فرهنگ یک کشور است «شیوه پوشش و لباس پوشیدن مردانه یا زنانه» است اما «حجاب امری نمادین و اجباری است». موضوع برعکس این است که زن و مرد ایرانی بر «حضور حجاب سمبولیک و درونی» و فردیت جنسیتی خویش تاکید بکند و اینکه این حجاب اساس است و پوشش بایستی اختیاری باشد. زیرا با پوشیدن لباس و یا چادر نیز می توان باز حتی بدون حجاب و به حالات افراطی و بیمارگونه یا به حالت منحرف جنسی بود. ازینرو این کمپین بایستی مواظب باشد که این فانتسم درونی و اینکه گویی آزادی نهایی از حجاب ممکن است،مانع دست یابی به خواست برحق سیاسی شان نشود.)

در حالیکه وقتی ما از این چرخه جهنمی و دروغ نهفته در آن برای «دیدن نهایی یا دیده شدن نهایی و نفی کمبود» عبور بکنیم و به پشت حجاب دست یابیم، آنگاه می بینیم که آنچه در پشت حجاب و پوشش هر زن یا مرد است در واقع «حجاب نوینی است» و واقعیت نهایی و تن نهایی ، حقیقت نهایی در پشت حجاب وجود ندارد، فقط با حالتی دیگر از دیگری و زندگی روبرو می شویم. یعنی در حالت اروتیکی آنگاه با تن لختی روبرو می شویم که هم بیانگر خصوصیات و تاریخ فرد، شور وشوقهای متفاوت او ، تمناها، اغواها و ترسها و دلهره های دیگری است و هم همزمان همیشه یک « هیچی و حجاب نوین» است، یک فقدان است و نمی توانیم بگوییم که «او را سرانجام دیدم و شناختم». در پشت هر حجاب، حجاب و اشارتی دیگر، واقعیت نمادین دیگری، بدن نمادین دیگری، تفسیر و راههایی دیگر قرار دارد. ازینرو نیز وقتی حتی لخت دیگری را یا خودمان را ببینیم، هیچگاه به راز دیگری یا راز خودمان دست نمی یابیم بلکه در بهترین حالت به ارتباط «چهره با چهره» و تنانه با دیگری دست می یابیم و دیدن حالات مختلف او، تمناها و دلهرهایش، ضفعها و قدرتهایش، سخنانش و نوع ارتباطش با ما که در حالت جسم و تن لخت یا نیمه لختش خویش را نشان می دهد. همانطور که ما همیشه در یک زاویه و چشم انداز به دیگری هستیم و حتی تن لخت خودمان را نیز کامل نمی بینیم بلکه فقط با «فراگمنت و حالتی» روبرو هستیم. ازینرو محکوم به حدس و گمان حالت و تن او و خوانشهای مختلفیم و جسم لخت دیگری به یک «متن باز» تبدیل می شود و دیدار با تمناهای خویش که همیشه آنها نیز متفاوتند و در حجاب.

ازین چشم انداز که به دیدن و حجاب بنگریم و «کوری درون هر دیدن» و حجاب سمبولیک نهفته در هر تن و پدیده را حس بکنیم، آنگاه عکسهای اروتیک گلشیفته فراهانی از این جهت شایان توجه اند که در جامعه ای که از یکسو میل «حجاب و پوشاندن حقیقت و معشوق از چشم اغیار» و از سوی دیگر میل هیزی و «دیدن راز دیگری و حقیقت نهایی و تن نهایی» را دارد، به ما این امکان را می دهد که با «تن اروتیک و در حجاب» روبرو شویم و اینکه حتی اگر گلشیفه کاملا لخت نیز عکس می گرفت، باز هم «کاملا لخت نبود و حجابی داشت» و ما می دانستیم که تن نهایی گلشیفته را ندیده ایم بلکه حالتی از او و تفسیری از خویش را دیده ایم، با تنانگی و فردیتی تنانه روبرو شده ایم که در حالت نگاه و جسم و دستانش به ما «تمناها و رازها یا اغواهایی، هراسها و دردهایی » از خویش را نشان می دهد و می خواهد ما را به «چیزهایی یا سخنانی اغوا بکند» و همزمان هیچگاه «او را کامل نمی بینیم»، زیرا با حجابی دیگر روبرو شده ایم و دیدن «تن لخت گلشیفته» نه تنها برای ما بلکه برای خود او نیز ناممکن است و ابتدا قبول این «ناممکنی، کمبود و کوری» شروع ورود به عرصه دیدن دیگری و یک عکس و همزمان توانایی «نقد و تفسیر» آن از چشم اندازهای مختلف است. شروع ورود به عرصه تمنامندی و اغوای زنانه یا مردانه و امکان دست یابی به حالات و بدنهای متفاوت، به خلق حالات و روایات متفاوت از تن و از زنانگی یا مردانگی است. زیرا تمنا و توانایی تحول تمنا آن روی دیگر قانون و قبول کمبود و کستراسیون است. زیرا عبور از میل «دیدن نهایی دیگری یا دیده شدن نهایی توسط دیگری» به معنای ورود به جهان «حجاب نمادین» و «نقد و تمنا و تفسیر سمبولیک، چشم اندازهای نمادین و همیشه ناتمام به دیگری» است.

از چنین منظری است و با درک «کوری خویش و ناممکنی دیدن تن لخت دیگری» است که حال می توانیم از حالت «مسحورانه یا متنفرانه» در آییم و شروع به «دیدن» و نقد یک «اثر و اکت اروتیک» و خلاقیت یا ضعف نهفته در آن و تاثیرات هنری، فرهنگی یا سیاسی آن بکنیم. یعنی دست به نقدی پارادوکس و همراه با احترام و علاقه به شجاعت و هنرمندی گلشیفته بزنیم به جای اینکه مثل اکثر نقدهای حاکم بر او، یا به طرفداری از کارش و ضرورت شکاندن حجاب و یا به سرزنش او بپردازیم. زیرا در پشت همه ی دلایل مختلف این دو گروه، آنچه وجود داشت و بویژه اهمیت داشت، «نوع رابطه شان با این عمل هنری» بود و اینکه یا او را سرزنش کردند زیرا او «تصویر گلشیفته» هنرمند را در درونشان شکست و خیال می کردند گلشیفته را دیده بودند، می شناختند. یا از طرف دیگر خیال می کردند سنت و تن پشت حجاب را کامل می شناسند و حال از تابوشکنی گلیشفته و رهایی این تن و شکست سنت خوشحال بودند.

در حالیکه «دیدن و نقد سمبولیک» که یک برخورد تثلیثی با دیگری و لمس حضور هیچی و فقدان، امکانات دیگر دیدن و نقد و کوری و کمبود خویش است، حال حتی اجازه می دهد همزمان کار گلشیفته را از چشم اندازهای مختلف روانکاوی یا عکاسی و هنری نقد کرد و برای مثال از چشم انداز روانکاوی این سوال را مطرح کرد که چرا گلیشفته حال هر دو پستان لختش را نشان نمی دهد و در عکس دیگر دستش را بر روی آنها می گذارد و رازی، حقیقتی را پنهان می کند که گویی برای اغیار نیست؟ چرا او وعکاس هنوز جایی برای حضور یک « چیز مقدس و رازآلود» در پشت حجاب می گذارد که از یک سو حالتی اروتیکی و نمادین دارد و از طرف دیگر دارای یک حالت شدیدا نارسیستی است و اینکه گویی آنجا چیزی خاص نهفته است که فقط او می بیند و یا مخصوص اوست؟ ( همانطور که می توان این نقد را از چشم انداز دیگر زیر سوال برد و گفت که این عکس و حالت بیانگر شکل دیگری از وجود حجاب نیز می تواند باشد. زیرا هر نقد سمبولیک همراه با کمبود و ناممکنی شناخت نهایی دیگری و قبول «ابطال پذیری» خویش است.) یا ازین چشم انداز می توان آنگاه به گلشیفته فراهانی این انتقاد را کرد که او برعکس در برخی عکسهایی که «با لباسها و آرایشهای مختلف» در مجله گرفته است، هر چه بیشتر این فردیت و تفاوت و حجاب را از دست داده است و به «تقلیدی کمرنگ از مادونا یا رقاصان مادونا» تبدیل شده است.

حال وقتی از این چشم انداز روانکاونه به درگیریهای فیس بوکی در بحث «امین بزرگیان و بهنام امینی» و لشکرکشیهای مختلف بنگریم آنگاه متوجه می شویم که مشکل نهفته در کل جنجال یک «مشکل ساختاری مانند مشکل بالا» و ناشی از تمتع «دیدن و دیده شدن افراطی و بیمارگونه»، ناشی از «حالت و نقش مشابه نقش منحرف جنسی» در رابطه «فرد/دیگری» است. به این خاطر بحث به «نقد و چالش سوژه وار، علمی با دیگری و با یک پدیده» و کشف چشم اندازی یا ضعفی از «دیگری متفاوت» تبدیل نمی شود. بلکه موضوع در نهایت گرفتن «مُچ حریف» است و اینکه «دیگری رازش و واقعیتش برملا و افشا» شود .یا از طرف دیگر «نقاد خائن و افشاکننده» افشا شود و ازینرو لشکرکشیهایی برای «نفی و رسواکردن دیگری» یا نفی خوانش و حتی قدرتهای نظر دیگری صورت می گیرد. زیرا اصولا نمی توان درستی و اهمیت نقد آقای بهنام امینی را برای بیان «نقصها و خطاهای حتمی یا احتمالی امین» در بیان رفرنس و غیره براحتی و کامل رد یا نفی کرد. همانطور که بحث مهم او درباره «کُپی بازی» و شیوه های رفتاری که بدنبال تبدیل شدن به «هاله نور و دیدن هم چیز، همه فن حریف شدن، سلبریتی شدن»، یک بحث مهم و نمادی دیگر از حالت و نقش منحرف جنسی است و یک ابزار گفتمان سنتی برای بازتولید عدم تفکر و اندیشه و چالش خلاق. مشکل بحث آقای بهنام امینی در هر دو مقاله اش و بویژه در مقاله اولش، در این است که می خواهد بگوید «امین را دیدم و افشا کردم» و اینجاست که دجار فانتسم منحرف جنسی و بازتولید همان سنتی می شود که می خواهد افشایش بکند و می خواهد بگوید «دیدم، دزد را گرفتم». زیرا «امین بزرگیان» به عنوان یک روشنفکر خوش فکر و جوان ایرانی همانقدر دارای جوانب متفاوت و قدرت و ضعفهای خویش است که «بهنام امینی» به سان روشنفکری دیگر و به همان اندازه توانا دارای آنها است، یا همه ی شرکت کنندگان دیگر در این بحث، به هر شکل و گونه ای، چه آنها که مقاله نوشتند، یا مقاله ها را منتشر کردند یا آنها که در بحث کامنتی و گاه لشکرکشی کامنتی شرکت کردند.

برای توضیح بهتر و نهایی موضوع و درک «معضل ساختاری ما و حالت عمدتا به شکل منحرف جنسی یا نارسیستی در رابطه با یکدیگر، در رابطه با دیگری بزرگ» مایلم از کتابچه ژیژک ( لکان در هالیوود. ص 53) این دو سیتاد از لکان را بیاورم. ژیژک از لکان این دو سیتاد معروف را می آورد تا نشان دهد که چگونه «نوع رابطه با دیگری» در واقع تعیین کننده حالت و چگونگی سوژگی و نمادین بودن، یا بیمارگونه بودن رفتار و برخورد است و نه اینکه حرف و نظرمان چقدر «مطابق با واقعیت» باشد و چقدر اسنادمان درست باشند. زیرا یک حرف و نظر واقعا می تواند واقعیاتی را بگوید،_ برای مثال برخی شواهد دقیقی که از بهنام امینی خواندم و تکرار مستقیم نظر دیگری و آنهم به شکل یک پاراگراف تقریبا کامل در سخن یا کامنت امین بدون هیچ اشاره به ماخذ _، اما از لحاظ نقش این اسناد در «اقتصاد لیبیدوگونه ی» فردی، در نوع رابطه اش با دیگری و غیر بزرگ، می تواند به گونه ای بیمارگونه یا افراطی و در خدمت یک تمتع نارسیستی و میل نفی کمبود یا کستراسیون باشد. یعنی آنگاه این اسناد می خواهند به جای نقد علمی و همراه حفظ امکان «ابطال پذیری» و تولید چالش، در واقع دیگری را افشا بکنند، حسابش را برسند، مُچش را بگیرند و «رازش، واقعیتش را نشان دهند» و اینکه او را و دروغش را کامل دیده اند. حاصل گرفتاری چنین نظر و نقدی در این خواست ناخودآگاه بناچار این است که این «نقد» به ضد خویش تبدیل شود و به جای دیالوگ به خشونت و نفی دیالوگ و لشکرکشی متقابل بکشد

لکان برای توضیح این موضوع و ناممکنی «یکی شدن با دیگری»، ناممکنی نفی فاصله و کمبود و برای بیان ضرورت فاصله و فقدان میان شخص و نظرش، میان فرد و نقش نمادینش به عنوان معلم، نقاد یا زن و مرد، به شیوه پارادوکس خویش این را اینگونه بیان می کند که « تنها آن فقیری دیوانه نیست که خیال می کند پادشاه است، بلکه حتی آن پادشاهی نیز دیوانه است که خیال بکند پادشاه است». زیرا به محض اینکه پادشاه خیال بکند که واقعا «پادشاه یا سلطان» است، به محض اینکه «نقاد یا نویسنده» خیال کند که او همان «نقاد بزرگ و نویسنده بزرگ و حاکم بر متن و موضوع است»، به معنای این است که فاصله میان خود و نقش نمادینش را نفی کرده است و فراموش کرده است که نقش پادشاهی، نقش نویسندگی یا نقادی یک نقش نمادین است و میان او واین نقش یک «فاصله و خلاء» است، که این نقش خود یک «هیچی و خلاء» است که هیچگاه پُر نمی شود. زیرا وقتی پادشاه خیال کرد سلطان و حاکم بر دیگران است، آنگاه دست به هر جنایتی برای حفظ هویتش و ذاتش و قدرتش و « حفظ فانتسم عدم کمبودش» می کند و با نقش اش وحدانیت یافته است و «کمبود و کستراسیون» را نقض کرده است. همانطور که وقتی نویسنده و نقاد «خیال کرد واقعا نویسنده و نقاد است» آنگاه برای اجرای این نقش و حاضر جواب بودن در برابر جمع مشتاقان و مسحوران، برای نشان دادن عدم کمبودش شروع به دروغ گویی و سرقت ادبی یا علمی می کند. یا به زعم لکان « یک شوهر حسود که خیال می کند زنش به او خیانت می کند، آنگاه نیز از لحاظ روانی بیمار است که حتی درستی بدبینی اش ثابت شود و زنش واقعا با دیگران بخوابد». زیرا موضوع این است که این حسادت و بدبینی یا شواهد چه نقشی در «ساختار روانی و اقتصاد لیبیدو وار» فرد یا سوژه دارند و چه جا و نقشی را در «رابطه ی فرد/دیگری» میان شوهر حسود/ زنش گرفته اند. در حالت مرد حسود، حسادت او بیمارگونه است زیرا او را در نقش یک بدبین و پارانوییدی قرار داده است که می داند دیگری و زنش واقعا چه می کند و چه می خواهد و مرتب بدنبال دلیلی برای حقانیت بدبینی خویش می طلبد و زندگی هم دقیقا به او همان چیزی را می دهد که بدست خویش ایجاد کرده است و آن این است که سرانجام زنش از دست او و حسادتها و فشارهایش دقیقا آن کاری را می کند که تمام وقت به خاطر آن سرزنش می شود.

موضوع بنابراین «چگونگی ارتباطی با دیگری»، «ساختار ارتباط فرد/دیگری»، ساختار و نوع ارتباط میان «نقد بهنام امینی/ با پدیده مورد نقد یعنی رفتار نویسندگی امین بزرگیان» ،ساختار و نوع رابطه میان «اجرا و پخش کردن فیس بوکی آن / متن نقد و افشا»، ساختار و نوع ارتباط میان « نقد متقابل و افشای متقابل/ بهنام امینی و نقدش» در نقدهای متقابل و در کامنتهاست که بایستی زیر سوال برود و مورد بررسی عمیقتر از طرف بازیگران و فیگورهای این بحث و چالش متقابل بشو. زیرا اگر دوستان حاضر در این بحث و غوغا با خودشان صادق باشند، آنچه بیش از همه حضور داشت، نه «دیدن و نقد علمی» همراه با «لمس کمبود خویش و دیگری» بلکه تلاش برای نفی دیگری، افشای دیگری چه امین بزرگیان، بهنام امینی و دیگران بود. به جای اینکه وارد چالش و ساختار بهتر و «دیدار چهره با چهره» با دیگری شد و مباحث مختلفی را که این بحث جنجالی مورد نقد و دیالوگ گروهی قرارد داد، یا معضلات علمی،روشنفکری، فرهنگی و رفتاری را که این نقد و حواشی آن هر چه بیشتر «آشکار و نمایان» ساخته اند: از بحث «کُپی بازی تا سرقت ادبی یا علمی متداول» تا بحث مهم «چگونگی مرگ مولف»، از بحث «چگونگی نقد علمی یا سمبولیک» تا بحث و معضل «تلاش برای استاد شدن و همه فن حریف شدن و به هر بهایی»، از بحث ناتوانی جاافتادن نقد و چالش علمی و پُرشور و افتادن در تله های احساسی و تلاش برای «رسیدن حساب یکدیگر» یا «آتش بیار معرکه شدن» و «از فرصت استفاده کردن برای بیان خشم و کین جویی نارسیستی خویش به دیگری» و همزمان عدم نقد و دیالوگ به شیوه های مختلف تا « کمبود خویش یا دیگری نفی شود». یا تلاش خودآگاه یا عمدتا ناخودآگاه برای «لاپوشانی و سرپوشاندن سریع معضلات» برای ندیدن کمبود خویش و دیگری، از جمله به این شیوه بازی نارسیستی و استدلال که «ما نیز رفرنس نمی دهیم، ما نیز افشا می کنیم و دروغ افشاگر را برملا می کنیم و غیره.». همانطور که همه ی این بازیها و حالات از طرف دیگر راز و جای بازیگران را در رابطه ی فرد/دیگری نشان می دهد. چه آنجا که آنها نقش نمادین و سمبولیک را اجرا می کنند و کمبودها، معضلات یا خلاقیتها را نام می برند، چه آنجا که با بازیهای نامبرده نارسیستی فانتسمهای خویش را نشان می دهند و اینکه گویی چون حال آنها نیز اینکار را گاه می کنند، مسئله ای دیگر به عنوان معضل کُپی بازی و استاد بازی ایرانی وجود ندارد و اینکه یا ما استادان همه حریف پیر و همیشه استاد داریم و یا اکنون استادان جوان و با هاله نور و مریدان یا یاران خویش هستیم و اینکه هر دو بازتولید این دروغ و نقش فتیشیستی هستند. یا در حال بازتولید یک نقش دیگر انحراف جنسی یعنی نقش نارسیستی هستند. یعنی آنها «قانون و فالوس» هستند و ازینرو چون آنها نیز رفرنس نمی دهند و یا مرگ مولف را اینگونه می پندارند، پس قانون این است و بس و یا پس دزدی دیگری اشکالی ندارد. ( با این نگاه بظاهر «خطاپوش» چگونه می توان به دکتراهای تقلبی حکومت اشکال گرفت وقتی هر کس می تواند حتی در درون جنبش روشنفکری خودش را با خواندن چند کتاب یا حتی با گرفتن یک مدرک دکترا، استاد بنامد و حافظ و حاکم بر موضوع و مبحثش، به جای اینکه استاد خوانش خاص خویش و بیانگر فقدان خویش باشد و اینکه نگاهش بینامتنی و در پیوند با متون دیگری است، تمنایش، تمنای دیگری است و ازینرو متفاوت است.)

همانطور که یک لحظه فکر و تصور بکنیم که اگر این توانایی «دیدن و نقد سمبولیک» و لمس «کوری و محدودیت خویش» بر ما بیشتر آشکار بود، آنگاه چگونه این بحث می توانست با همین شر وشور ادامه یابد، با همین نقدها و چالشهای متقابل صورت بگیرد و همزمان با حالت و شکل کاملا متفاوتی رخ دهد و اتفاق بیافتد، چون جایشان و حالتشان در ساختار رابطه با دیگری فرق کرده بود. یعنی به جای «بحث عمدتا هیستریک، خشن و نافی دیگری» کنونی و گرفتار در یک دور عمدتا باطل نفی متقابل، به نقش و حالت رابطه ی پارادوکس و سمبولیک با دیگری همراه با احترام و نقد و حس کمبود رخ می داد، به بحث و چالش نقادانه، بی پروا و همزمان «اخلاقی و وفادار به مرز خویش و دیگری» تبدیل می شد و تولید فکر و اندیشه و بحث می کرد به جای اینکه «بیشتر» به «تنشهای هیستریک» و یارجمع کنی و نفی دیگری و خشونت متقابل تبدیل شود و از طرف دیگر به شیوه تراژیک/کمیکی یک معضل همگانی را بر ملا سازد و اینکه اگر با خودمان صادق باشیم «اکثر ما در خفا هاله نور داریم و می دانیم دیگری چه می خواهد و دروغش چیست، قصد و نیتش چیست». یا به جای اینکه پایانش به حالت «آتش بس موقت» و تا جنگ بعدی باشد، آنگاه ما وارد عرصه جدیدی از این مباحث شده بودیم و یکایک ما از طریق این بحثها به «کمبود» و تواناییهای خویش بهتر پی برده بودیم و به نیاز خویش به تمنای دیگری. به اینکه تمنای فرد، تمنای دیگری است و اینکه چرا بایستی از یکسو هر چه بیشتر این ساختار رابطه و سمبولیک در روابط حاکم شود و یکایک ما هر چه بیشتر از این نقش و حالت «منحرف جنسی، از قبیل تن نمایانه، هیزوار و یا نارسیستی» بیرون آییم و به رابطه ی پارادوکس و تثلیثی با دیگری دست یابیم. همانطور که این تحول ساختاری احتیاج و نیازمند تحولات ساختارهای اجتماعی، سیاسی و رسانه ای است و امکان بیان بیشتر برای نظرات مختلف و دیدگاههای مختلف تا اینطور نشود که در این فضای محدود همان چند رسانه باصطلاح آزاد نیز تبدیل به یک «فتیش» جدید و همراه با گروه بندیهای درونی و روابط به جای ضوابط بشوند و هر کس ناخودآگاه یا آگاهانه خیال بکند باید جای دیگری را بگیرد، یا دیگری جایش را گرفته است، چون جا کم است. اینگونه این ساختارهای درونی وبرونی مرتب یکدیگر را بازتولید و مانع تحول و رشد گفتمان مدرن و مانع ایجاد ساختاری مدرن در درون و برون می شوند که در آن جا برای یکایک ما هست و باید باشد. زیرا یکایک ما ضرورت و امکانی هستیم و همزمان کمبود و محدودیتی، وحدت در کثرتی یا کثرت در وحدتی هستیم و باید بشویم. همزمان در این ساختار درونی و برونی نو و مدرنتر یا بالغانه تر و نمادین، جنگ و چالش قدرت و عشق و میل تمتع های نارسیستی رسیدن حساب دیگری و غیره به شیوه های نو و حالات مدرنتر یا به حالات تراژیک/کمدی می تواند صورت بگیرد و فقط این تفاوت مهم است که در انتهای هر بحث و چالشی و در هر عرصه ای هر دو طرف با یکدیگر می توانند به رستوران روند و هر کدام یک پرس چلوکباب با یک سیخ کوبیده اضافه سفارش می دهند تا چالش و دیالوگ و جدل خونین (البته نمادین) بعدی. زیرا بحث و متن و چالش با دیگری، حدس زدن تمنای دیگری، چه تمنای خودمان یا دیگری و اینکه او چه می خواهد، پایانی ندارد.

بنابراین این مقاله را بایستی با استفاده از یک سخن امین بزرگیان و یک نظر لکان به پایان برد. امین عزیز موقعی که از فیس بوک می خواست برود، علت رفتنش را « مقابله با سلبریتی و اسم در کردن» نامید. حال وقتی به حوادث کنونی می نگریم می توانیم به درستی این حرف لکان پی ببریم که زبان را به سان گفتگویی می دید که در آن « گوینده پیام یا نویسنده نامه همیشه پیامش را به شکل برعکس و از طریق دیگری و گیرنده نامه پس می گیرد». یه زبان دیگر تلاش امین برای مقابله با سلبریتی و پیام او که اینکه من نمی خواهم اسم در بکنم، یا الکی اسم در بکنم، حال در قالب نقد بهنام امینی و نظر دیگران به سوی او برمی گردد و اینکه برای رهایی از این تله چه نباید کرد و چه باید کرد. همانطور که بهنام امینی پیامش را و اینکه می خواهد «کُپی بازی امین و معضل کُپی بازی، همه فن حریف شدن دروغین» را برملا سازد، به شکل برعکس و از طریق نقد و برخورد دیگران می گیرد و اینکه بایستی دقیقا خودش دچار «دروغ کشف راز و ذات دیگری» و به ناچار «میل اسم درکردن از طریق نفی و افشای دیگری» نشود و اینکه قدرت نقد پرشور علمیش را فدای این تمتعات نکند. همانطور که دیگر بازیگران این بازی در واقع بایستی حال به کمک واکنش دیگران و این نقد، پیام خویش و نامه خویش را دریافت کرده باشند. زیرا ما برای درک خویش، قدرت و ضعف خویش، تمنای خویش به دیگری و نقد دیگری احتیاج داریم. زیرا من یا فرد، دیگری است. همانطور که موضوع این است که گیرنده نامه و پیام ما، کسی جز خود ما و نویسنده نامه نیست. ازینرو به زعم لکان «نامه همیشه به مقصد و به دست گیرنده می رسد

بیان دیدگاه